نوزدهم | رواقی‌گری (قسمت دوم) - رواقی مردن

من امیر لطیفی هستم و این ۱۹مین قسمتِ پادکست دیدنه. هدف ما در این پادکست مرور تاریخِ فلسفه‌ست. این قسمت دومِ دوگانه‌ای که به رواقی‌گری اختصاص داره.

 

قسمت قبل فصل جدید دیدن شروع شد: فصل یونانی‌مآبی. از چند مکتبِ فلسفیِ غالب در این دوره نام بردیم: یکی از این مکاتب رواقی‌گری که قرار شد دو قسمت در موردش حرف بزنیم. قسمت پیش از جمله گفتیم مارکوس آورلیوس، یکی از امپراتوران روم، بلندآوازه‌ترین رواقیِ تاریخه. کتاب بسیار خواندنی تأملات رو نوشته. از تأملات گفتیم و از جهان‌شناسیِ رواقی، از اخلاقِ رواقی که آرامش رو در صلح با جهان جستجو می‌کنه. از ایده‌ی جهان وطنی گفتیم، اینکه عقل یکسانی در تمامِ ذرات طبیعت و موجودات از جمله انسان‌ها جاریه و در نتیجه گویی انسان‌ها ساکن یک وطن بزرگ به وسعت جهان هستند. و حالا بریم سراغ این قسمت: از فکر و عمل و مرگِ رواقی‌گرایانه، و از هنر و زیبایی خواهیم گفت، در آخر هم چند نقد به رواقی‌گری.

 

اگر قسمت قبل رو مقدمه‌ای بر این قسمت در نظر بگیریم، وقتشه که بریم سر اصل مطلب و از مارکوس بپرسیم چه توصیه‌های عملی و روشنی داره برای زندگی. و این پاسخِ نگارنده‌ی تأملات به ماست: «چه سودایی باید در سر داشت؟ فقط و فقط همین: اندیشه‌ی عادلانه، عملی فداکارانه، گفتاری صادقانه، خلق‌و‌خویی تقدیرگرایانه و اعتقاد به مبدا و منشا واحدِ امور.»

 

عدالت، فداکاری، صداقت. طبیعیه که تاکیدِ مارکوس بیشتر روی چنین فضیلت‌هایی باشد، فضیلت‌های صلح‌طلبانه و دوستانه. دستِ‌کم توی این فهرست خبری از شجاعت نیست که برای خیلی از چهره‌های پیش از این، از جمله افلاطون و ارسطو، بسیار مهم بود. این فهرست ما رو به یاد اخلاق مسیحی می‌ندازه با محوریتِ عشق و دوستی. 

 

در مورد خلق‌وخوی تقدیرگرایانه و اعتقاد به مبدا و منشا واحد امور هم که مفصلاً حرف زدیم. وقتی شروع و پایان در کنترلِ نیرو و عقلِ واحدیه، طبیعتاً باید در میانه‌ی این شروع و پایان، یعنی در زندگی، خلق‌وخوی تقدیرگرایانه پیشه کرد، جایی برای جنگیدن با سرنوشت باقی نمی‌مونه.

توصیه‌ی مارکوس رو در مورد نحوه‌ی عمل کردن شنیدیم، حالا بد نیست بپرسیم: چه کسی می‌تونه رواقی عمل کنه؟ پاسخ: انسانی که رواقی فکر می‌کنه. فاصله‌ی نظر و عمل خیلی نمی‌تونه زیاد باشه. آنچه در فکر و خیالِ من، حتی در ناخودآگاه من، می‌گذره خیلی نمی‌تونه از آنچه در عمل انجام میدم متفاوت باشه. مارکوس در تأملاتش نوشته: «آدمی باید خود را به چنان طرزِ تفکری عادت دهد که اگر ناگهان از او بپرسند «اینک به چه می‌اندیشی؟» بتواند صادقانه و بی‌درنگ به این سئوال پاسخ دهد.»

 

این اندیشه‌ی مارکوس برای من شخصاً بسیار گیرا بود. در هر ۲۴ ساعت ما چقدر در چنین وضعیتی هستیم؟ چند دقیقه در هر روز؟ اگر افکار ما قابل خواندن و شنیده شدن می‌بودند، احتمالاً همیشه باید از همدیگه فرار می‌کردیم. صدایی که از سر ما خارج می‌شد، کرکننده می‌بود، ما رو رسوا می‌کرد، جایی برای هیچ نوع تعاملِ سازنده‌‌ای با انسان‌های دیگه و زندگیِ اجتماعی باقی نمی‌گذاشت. چقدر زوج‌هایی که با هم سال‌ها زندگی می‌کنند و هیچ وقت خودِ همیشه پنهان در مغز و سرِ شریک زندگی‌شون رو نمی‌شناسند. هر چقدر هم که به هم نزدیک باشیم، همچنان آنچه در سر من می‌گذره از شما پنهانه. افکار من اسیر من هستند. شاید هم منِ واقعی همون افکار هستند و کسی که اسیره خودِ من هستم که بیرون سرم، در دنیای واقعی رفتارم رو متضاد با افکارم  و موافقِ خوشایندِ دیگران تنظیم می‌کنم؛ جوری رفتار می‌کنم که  خانواده، اجتماع، مردم و دیگران از من می‌خوان. از بحث اصلی دور نشیم. به هر حال خودِ واقعی ما هر کدوم که باشه، افکارِ در سرمون، یا رفتار بیرونی‌مون، همچنان وقتی نتونیم به این پرسش که «اینک به چه می‌اندیشی؟» صادقانه پاسخ بدیم، دچار وضعیتِ ناخوشایندی هستیم. یکی اسیره، من یا افکارم. این تضاد ما رو دچارِ رنج می‌کنه. عمل به کاری که خلافِ خواست قلبی و افکار ماست، اگر شدنی هم باشه، انرژی‌بره. فکر و عمل به باورِ مارکوس باید در یک راستا باشند.

 

رواقی بودن در کامل‌ترینِ حالتِ خودش، یک وضعیتِ ذهنیه، نه صرفاً تعدادی خلق و خو و عادت. برای رواقی بودن رواقی‌گری باید در شما ملکه بشه. قسمت ۱۶م وقتی از اخلاقِ ارسطو حرف می‌زدیم به این اصطلاح ملکه اشاره کردیم. اونجا که گفتیم ارسطو می‌گه برای فضیلت‌مندانه زیستن باید حکمتِ عملی لازم رو کسب کنیم. وقتی حکمتِ عملی رو کسب کردیم که این حکمت در ما ملکه شده باشه، یعنی که خودکار در هر موقعیتی عمل کنه و تصمیم درست رو بگیره. وقتی یک اخلاق، بینش، عادت یا باور در ما ملکه میشه، دیگه خودکار و کم‌هزینه عمل می‌کنه. اگر می‌خوای دونده بشی، دوندگی باید در ذهنت حک شده باشه، ملکه شده باشه، دیگه هر بار که قصد دویدن می‌کنی، از تصمیم تا عمل نباید فاصله‌ی زیادی باشه، نباید هر بار هزینه‌ی روانیِ قابلِ توجه‌ای بدی برای اینکه خودت رو توجیه کنی که از روی تخت پاشی و برای دویدن آماده بشی؛ باید خودکار عمل کنی. چطور چیزی در ما تبدیل به ملکه میشه؟ با تمرین. ارسطو فهرستِ بلندبالایی برای کسب فرونسیس ارائه می‌کنه، مارکوس هم در همه‌ی کتابش مفصلاً و گاهی به تکرار مشغولِ شرحِ اعمالیه که نتیجه‌ش ملکه شدنِ رواقی‌گریه. برای هر کاری تمرین و یادگیری لازمه. مثل رانندگی که در ابتدای یادگیری به کندی انجامش میدیم. مرتب باید فهرست بلندبالایی رو مرور کنیم تا ماشین رو راه بندازیم، برونییم، پارک کنیم. با تکرار، رانندگی برای ملکه‌ میشه و دیگه خودکار کلاج و دنده و ترمز و گاز و فرمون رو به حرکت در میارییم. وقتی علیرغم مقاومتِ روانی و ذهنی‌ای که تو رو دعوت به جنگیدن با دنیا می‌کنه، مستمراً سعی کنی رواقی‌وار آنچه از توان تو خارجه رو بپذیری، به مرور این مقاومت خاموش میشه و رواقی‌گری در تو ملکه میشه، این نیازمندِ تلاشِ مداوم و صادقانه‌ست.

 

و سومین نکته‌ای که می‌خوام همراه با چند نقل از تأملات براتون بگم درباره‌ی مرگه. به اولین نقلِ قول گوش کنید: “کسی که از مرگ می‌ترسد از آن بیم دارد که هر گونه احساسی را از دست بدهد یا احساسات جدیدی را تجربه کند. در واقع یا هیچ چیزی را احساس نخواهی کرد، و ، بنابراین مرگ چیز بدی نخواهد بود، یا این که احساسات جدیدی را تجربه خواهی کرد و موجود جدیدی خواهی بود و بنابراین به زندگی ادامه خواهی داد.”

 

باز هم یک برهان دو حدی، این بار در باره‌ی مرگ، نتیجه‌ی این برهان: ترس از مرگ بی‌جاست. مرگ یا پایانِ هر نوع احساسیه، یا شروعِ احساساتِ جدید. اگر پایانِ احساسات باشه که وقتی مرگ میاد، دیگه ما چیزی رو احساس کنیم، پس نه ناخوشاینده و نه خوشایند، اصلاً چیزی نیست که بخوایم نگرانش باشیم. اگر هم شروعِ احساساتِ جدیدی باشه، یعنی اینکه پایانِ زندگی نیست. پس مرگ ترسناک نیست.

 

این نقل قول رو هم از مارکوس بشنوید، بس که خوندنی بود کل بند رو براتون می‌خونم: “عمر آدمی لحظه‌ای بیش نیست. وجودش جریانی گذرا، احساسات‌ش مبهم، جسم‌ش طعمه‌ی کرم‌ها، روح‌ش گردبادی ناآرام، سرنوشتش نامعلوم و شهرتش ناپایدار است. آدمی از لحاظ جسمانی همچون آب جاری و از لحاظ روحانی همچون خواب و خیال و بخار است. زندگی چیزی نیست جز نبرد، اقامتی کوتاه در سرزمینی بیگانه و پس از شهرت، گمنامی فرا می‌رسد. پس چه چیزی می‌تواند راهنما و پاسدار آدمی باشد؟ فقط و فقط یک چیز: فلسفه. فیلسوف بودن یعنی پاک و سالم نگه داشتن روح خود، یعنی روحی فارغ از لذت و درد داشتن، یعنی هدف داشتن و از کذب و ریا مبرا بودن، یعنی در قید کرده‌ها و نکرده‌های دیگران نبودن، یعنی تن به قضا دادن و خدایان را منشا امور دانستن»

 

مارکوس ادامه میده و مرگ رو تبیین می‌کنه. بشنوید، بعد در مودش حرف می‌زنیم:

“و از همه مهم‌تر یعنی با متانت در انتظار مرگ بودن و مرگ را جز انحلال و تجزیه‌ی ساده‌ی عناصر سازنده‌ی موجودات زنده ندانستن. اگر این عناصر بنفسه از ترکیب و بازترکیب بی‌پایان خود آسیب نمی‌بینند، چرا باید به تغییر و انحلال کل بی‌اعتماد باشیم؟ تغییر جزئی از راه و رسم طبیعت است؛ و در راه و رسم طبیعت هیچ شرّی وجود ندارد.”

 

مارکوس میگه عناصری از طبیعت به نحوِ خاصی به هم پیوستند و ما پدید اومدیم، زنده شدیم، بعد از مرگ همین عناصر از هم جدا میشن، اما همچنان در طبیعت باقی می‌مونن. پس تولد، زندگی و مرگ ما بخشی از تغییراتِ طبیعیه، تغییر جزئی از طبیعته، به طبیعت باید اعتماد کرد، خیر و شر ساخته‌ی ذهن ماست، طبیعت خنثی است، از منظرِ طبیعت، آمدن و رفتن ما همونقدر بی‌اهمیته که روییدن و افتادنِ یک برگ.

 

این که خودمون رو مرکز کائنات ندونیم و متوجه باشیم که ذره‌ای بیش در مکان و زمان نیستیم، تسلی‌بخشه. این نقل قول بشنوید:  “دانه‌های عود زیادی را در آتشدان محراب می‌ریزند: این که یکی را زودتر و دیگری را دیرتر بریزند چه اهمیتی دارد؟”

 

دانه‌های عود ما هستیم و دود شدن سرنوشت قطعی ما. “همچون مسافری سوار کشتی می‌شوی و سفر می‌کنی؛ چون به ساحل می‌رسی، پیاده می‌شوی” این هم آخرین نقل قول از تأملات درباره‌ی مرگ.

 

و آخرین نکته. به رسم معمولِ دیدن اگر فیلسوفی در موردِ هنر و زیبایی حرفی زده باشه، شخصاً علاقمندم که هر چند گذرا  به‌شون اشاره‌ کنیم. مارکوس در مورد هر دو حرف زده. 

 

در تأملات از انواعِ هنرِ ششم، یعنی نمایش، حرف زده. از جلمه به تراژدی پرداخته. قسمت هفدهم کمی از تراژدی گفتیم. تراژدی نمایشیه که بختِ قهرمانش برمی‌گرده، از عرش به فرش میفتنه، از خوشی دچار ناخوشی میشه. قسمت ۱۷م نظر ارسطو رو در مورد تراژدی گفتیم و این قسمت نظر مارکوس آورلئوس رو . ارسطو می‌گه تراژدی عواطف و روان مخاطب رو پاکسازی می‌کنه. قهرمانِ تراژدی دچارِ غم، خشم و شفقت و احساسات گوناگون میشه. مخاطب با تماشای قهرمان روی صحنه، این احساسات رو تجربه می‌کنه و این برای مخاطب در حکم تمرینیه برای مواجه‌ی صحیح با این احساسات و تعدیل‌شون؛ منظور ارسطو از پاکسازی اینه، تعدیلِ احساسات، نه حذف‌شون. و اما کارکردِ تراژدی از نظر مارکوس: از زبان خودش بشنوید: “تراژدی با نمایش فراز و نشیب‌های زندگی به ما یادآوری می‌کند که آنچه در زندگی اتفاق می‌افتد طبیعی است. همان‌طور که از وقوع این حوادث بر صحنه‌ی تاتر لذت می‌بریم، حق نداریم از از وقوع آنها بر صحنه‌ی بزرگ‌تر واقعیت مغموم شویم”.

 

کارکرد تراژدی به نظر مارکوس، افزایش روحیه‌ی پذیرش در مخاطبه. رنج بردنِ قهرمان تراژدی روی صحنه به مخاطب یادآوری می‌کنه که او هم ممکنه دچار رنج و مصیبت بشه، اگر شد باید کنار بیاد. 

 

اینجا جای خوبیه که یه پرانتز کوتاه باز کنم و اشاره کنم به سنکا، فیلسوف و تراژدی‌نویسِ رواقی‌. تراژدی‌های سنکا، نمونه‌های خوبی هستند برای کارکردی که مارکوس برای تراژدی قائله. این تراژدی‌ها پر از مصیبته و صحنه‌های دهشتناک، خونبار و خشنه. از سنکا که بخونید، متوجه خواهید شد وقتی یک رواقی از مواجه با رنج حرف می‌زنه از چی حرف می‌زنه. ضمناً خواهید دید که نمایشِ خشونت روی صحنه، ابداع سینما نیست، قدمتی طولانی داره.

 

پرانتز بسته، برگردیم به مارکوس. مارکوس با طبیعت در صلحه. این صلح نتایج زیباشناختی‌ای داره که تعریف مارکوس از زیبایی رو توسعه میده. چه چیزهایی در نظر ما زیبا هستند؟ زیبایی رو در کجاها دنبال می‌کنیم؟ در آثار هنری؟ در تندیس داوود میکلانژ؟ مینیاتورهای رضا عباسی؟ مسجد شیخ لطف‌الله؟ صدای شجریان؟ یا در طبیعت؟ از گل و گیاه گرفته تا حیوان و انسان‌، در گل شاهپسند، بید مجنون؟ اسب عربی، آدری هپبورن، پارسا پیروزفر، یا دختر همسایه یا پسر همسایه‌؟ مارکوس افزون بر این‌ها مصداق‌های دیگه‌ای هم برای زیبایی داره. میگه: برای “انسانِ هشیار و به قدر کفایت عمیق” “تقریباً همه‌ی چیزهای جهان” می‌تونه زیبا باشه. مثال‌هاش جالبن: به نظر مارکوس پف و شکاف‌های نون که در اثر پخته شدن ظاهر میشن و خبر از نونِ به خوبی پخته شده میدند و اشتهابرانگیزند زیبا هستند، اگر مارکوس ایرانی می‌بود، ردِ سنگ‌‌ها روی نونِ سنگک به چشمش زیبا میومد. مارکوس میگه: پارگیِ پوستِ انجیری که خوب رسیده زیباست، چین‌وچروک پوستِ شیر وقتی اخم می‌کنه زیباست. معتقده اینها شاید به تنهایی زیبا به نظر نیان ولی به عنوان نتایجِ فرآیندهایِ طبیعی زیبا هستند. امپراتورِ رواقی میگه: چشمِ بصیرت انسانِ هشیار “هم زیبایی جاافتاده‌ی زنان و مردان سالخورده را مشاهده می‌کند و هم شادابی فریبنده‌ی جوانان را.”  مارکوس شیفته‌ی طبیعته، همه چیز در طبیعته و چیزی بیرون طبیعت نیست، همه چیز طبیعیه اما طبیعی به معنای عادی و بی‌اهمیت و معمولی نیست. مارکوس طبیعی و طبعیت رو ستایش می‌کنه، بدیهی فرض نمی‌کنه وُ از مشاهده‌ی چیزها در طبیعت به وجد میاد، در چیزهای طبیعیِ ظاهراً عادی زیباییِ کشف می‌کنه.

 

اصل حرف‌مون در مورد رواقی‌گری تموم شد. برای نوشتن این دو قسمت دوباره تاملات رو خوندم وُ بارها تورقش کردم. مدت‌ها روی میزم بود و هنوز هست. دوباره به تاملات آویختن چنان برام شیرین بود که چند باری دلم خواست بشینم با صدای بلند بخونمش، ضبطش کنم و منتشرش کنم. تأملات تسلی‌بخشه، آرامش‌بخشه، می‌تونم در موردش خیلی کلیشه‌ای با خیال راحت بگم چیزیه که همه‌مون این روزها بهش احتیاج داریم. اما بعدش باید قویاً تأکید کنم که قطعاً رواقی‌گری و تأملات همه‌ی اون چیزی نیست که بهش احتیاج داریم. برای توضیح می‌خوام کلاً نقد به سر بذارم و رابطه‌م رو با رواقی‌گری و تأملات فراتر از شیفتگیِ صِرف بازتعریف کنم.

 

من این بخش انتقادی رو مفصل‌تر نوشته بودم ولی بعد تصمیم گرفتم کوتاه و تلطیفش کنم، در نهایت دو بار بازنویسیش کردم، به این دلایل: یک) همه‌ی نقدها شامل همه‌ی حرف‌هایی میشه که پرشمار فیلسوف بعدی در نقد ایده‌های رواقی زدند. بیان همه‌شون ممکن نیست. رواقی‌گری به نحوی در تاریخ ادامه پیدا می‌کنه. نوعی از اون در مسیحیت متبلور میشه. بعدها فلاسفه‌ای مفصلاً روحیه‌ی رواقی و اخلاق مسیحی رو نقد کردند: از جمله فیلسوفانی مثل نیچه و اگزیستانسیالیست‌ها. ما در طی حیاتِ این پادکست، دیر یا زود به تمامِ این فیلسوف‌ها می‌رسیم و نقدهاشون رو میگیم. دو) نمی‌خوام فرصت تأمل در ایده‌های رواقیون رو با نقدِ مفصل ازتون بگیرم. بهتره همدلانه فرصت بدید ایده‌های رواقی در ذهن‌تون ته‌نشین بشه. برای نقد دیر نمیشه. خلاصه به جای چند صفحه نقد به چند بند بسنده کردم ولی باز هم مفصل‌تر از اونی که شد می‌خواستم و تندتر از اونی هم که مایل بودم باشه. بریم سراغِ نقدها.

 

بند اول: همه‌ی مشکلات با پذیرش وضع موجود حل نمیشه. گاهی باید تغییراتی ایجاد کرد، بعید می‌دونم انسان‌ها بعد از خوندنِ متونِ رواقی تصمم بگیرند چیزی رو در جهان تغییر بدند، به جاش بیشتر به خودشون رجوع می‌کنند و سعی می‌کنند با مشکلات کنار بیان به جای حل‌ کردن‌شون. این می‌تونه از آفات رواقی‌گری باشه، یا دست‌کم از آفاتِ بی‌موقع رواقی بودن.

 

بند دوم: سخت میشه در دنیایی که همه رواقی‌ زندگی نمی‌کنند رواقی زندگی کرد. اگر طبیعتِ همکار زیرآب‌زن‌تون رو چنان که هست بپذیرید و تصمیم بگیرید باهاش در صلح بمونید، ممکنه دیر یا زود زیرآب‌تون بخوره. یا مثلاً اگر تحت سلطه‌ی یک حکومتِ اقتدارگرا زندگی می‌کنید، رواقی‌گری بیشتر از این که نفع شما رو تأمین کنه، نفع اقتدارگرایان رو تأمین می‌کنه. نفعِ اصحاب قدرت اینه که شما رو قانع کنه که در قدرت بودنِ اونها و تحتِ سلطه بودنِ شما طبیعیه. همچنین، شما برای خوشبخت بودن نیازی به تغذیه‌ی کافی یا حتی شکم سیر ندارید، کافیه بپذیرید که با شکمِ گشنه هم میشه خوشبخت بود.

 

بند سوم: رواقیان شیفته‌ی طبیعت هستند، همراهی با طبیعت رو فضیلت می‌دونند، از افرد می‌خوان که براساس طبیعت‌شون عمل کنند، طبیعتی که با تمام طبیعت هماهنگه. رواقیون این طبیعت رو تعریف نمی‌کنند. در نتیجه توصیه به مطابقِ طبیعت رفتار کردن تبدیل میشه به یک نوع هیچ‌گویی. اصلاً اگر طبق ادعای رواقیون عقل یکسانی در تمام موجودات حاضره، پس چه معنی داره که به کسی توصیه‌ای کنیم، هر کس خواه‌ناخواه براساس همون عقل و طبیعتش رفتار می‌کنه. مثلاً اگر من با دیگران خصمانه رفتار کنم، می‌تونم ادعا کنم که این رفتار بخشی از طبیعتِ منه. نمی‌تونم؟ بعد چه کسی می‌تونه مدعی بشه من خلافِ طبیعت دارم عمل می‌کنم؟

 

بند چهارم: «آنجا که زندگی اصلاً ممکن باشد، زندگی خوب ممکن است.» منظور مارکوس از این قول اینه که در هر شرایطی میشه خوب زندگی کرد، فقط کافیه زنده باشین و بخواین خوب زندگی کنید. یعنی که همه چیز به اراده‌ی شما بستگی داره. نمیشه، نباید، خطرناکه و غلطه اگر اراده‌ی انسان رو نفی کنیم و به انسان‌ها بگیم که نمی‌تونید منشا اثر باشید. نفیِ اراده‌ی افراد هر تغییری رو معطلِ تغییرات بزرگ‌ اجتماعی می‌کنه و بن‌بستی به‌وجود میاره که حاصلش سکونه، افراد رو تبدیل به موجودات بی‌ارزش می‌کنه. اما، با این حال، انسان‌ها که در خلا زندگی نمی‌کنند، حتی تعریف شما از زندگی خوب هم وابسته است به این که در چه جغرافیا و تاریخی زندگی می‌کنید. تئودور آدورنو، فیلسوف آلمانی بر خلاف مارکوس میگه «زندگی بد را نمیتوان خوب زیست» و اتفاقاً معتقده که زندگی خوب/درست فقط در بستر اجتماعی خوب/درست ممکنه، نمیشه در کشور و جامعه‌ای که درگیر مشکلاتِ اساسیه به صورتِ فردی خوب زندگی کرد، برخی مشکلات فقط راه حل جمعی دارند. مهاجرت، یوگا، مدیتیشن، مثبت‌اندیشی، اینها راه‌حل همه‌ی مشکلات نیستند. رواقی‌گری هم چنین توانی نداره. نمیشه اراده کرد و در هر وضعیتی خوب زیست.

 

بند چهارم و آخر: این بزرگ‌ترین انتقادیه که به رواقیان وارده: رواقیان تعدادی دوگانه رو مفروض می‌گیرن و براساس اون توقعاتی از انسان دارند که شدنی نیست. یکی از این دوگانه‌ها احساس و عقله. این دو نقل قول رو از تاملات بشنوید: “آزرده دیوانه است.” و “احساسات برای بازیگران و فاحشه‌هاست.”

 

میشه دچار هیچ احساسی نشد، یا فقط احساسات خوشایند رو تجربه کرد؟ آزرده، غمگین یا خشمگین نشد و سبکان رو فقط داد دست عقل؟ انگار که عقل و احساس از هم جدا هستند و دومی به هیچ دردی نمی‌خوره. اگر به موقع نترسیم، آزرده نشیم، خشمگین نشیم، چطور می‌تونیم عاقلانه رفتار کنیم، مثل یک رباتِ بی‌احساسِ خوب‌برنامه‌ریزی‌شده؟ این با تجربه‌ی شما از انسان بودن سازگاره؟

 

و آخرین نقل قول از تأملات: “چیزهای بیرونی به هیچ وجه نمی‌توانند روح را متأثر کنند.” بیرونی-درونی، این یکی دیگه از دوگانه‌هاییه که گفتم. انسان، تازه نه همه‌ش، عقل/ روح/ذهنش درونیه، جسمش بیرونیه. جسم اون بیرون می‌تونه اذیت بشه ولی روح/ذهن/عقل می‌تونه کاملاً در امان باشه. من که خیلی فاصله‌‌ای بین ذهن و جسمم احساس نمی‌کنم، کمااینکه وقتی خیلی گشنمه، کمی عصبانی و بدبین میشم. وقتی خیلی خوابم میاد، فکرهایی می‌کنم، تصمیم‌هایی می‌گیرم که بعداً به نظرم خنده‌دار میان. وقتی بیمارم، تب دارم، گرچه چشم‌هام هنوز می‌بینه، حوصله‌ی خوندن کتاب‌هایی که در سلامتی می‌خونم رو ندارم. جسم من مدام روی ذهنم رو تاثیر می‌ذاره. این روح چیه و کجاست که اگر سرما و گرما، گشنگی و تشنگی و درد و بیماری جسم رو درگیر کنه، اون درگیر نمیشه؟ مگه من می‌تونم در جهان باشم ولی از جهان متاثر نشم. مگه میشه هم در جهان بود و هم در جهان نبود؟ این مرز بیرون و درون کجاست؟ این مرز روح/ذهن/عقل با جسم دقیقاً کجاست؟ این روحِ همیشه در امان و مستقل از همه‌چیز و همه‌چیز‌تمام کجاست؟

 

و در پایان، با همه‌ی این نقدها، تأملات تسلی‌بخشه، حتی درمانگره. توصیه می‌کنم حتماً بخونیدش، نه یک بار، بلکه چند وقت یه بار، چند سال یه بار. عرفان ثابتی ترجمه‌ش کرده، نشر ققنوس منتشرش کرده. شاید هم من یه روزی صوتیش کردم. ولی خیلی منتظر من نمونید، کتابِ کم‌حجم و شیرین و روانیه. 

 

دیدن رو حمایت کنید. در حامی‌ باش می‌تونید از دیدن حمایت مالی کنید. مخاطبان خارج از کشور، می‌تونید در patreon.com/didanpodcast از دیدن حمایت کنید. لطفاً دیدن رو به دوستان‌تون پیشنهاد کنید. پیام‌های شما یکی از دلایل‌ اصلی استمرار این پادکسته. didanpodcast@gmail.com ایمیل پادکست، و didanpodcast نام کاربری دیدن در توئیتر و اینستاگرام و تلگرامه. من هر پیامی که دریافت کنم رو جواب میدم. ساختار این دو قسمت یه مقدار متفاوت بود. برام بنویسید که به نظرتون چطور بود. خوشحالم که این قسمت رو شنیدید، خوشحالم که دیدن رو می‌شنوید. قسمتِ بعدی سراغ اپیکوریان، کلبیان و شکاکان میریم. فعلاً تا بعد…

اشتراک‌گذاری این مطلب
Subscribe
Notify of
guest
0 دیدگاه‌ها
Inline Feedbacks
View all comments

دیدن متکی به همراهی شماست. از دیدن حمایت کنید.