هفدهم | ارسطو (قسمت سوم) - سیاست و هنر

۳۰ شهریور ۱۴۰۱ واقعه‌ی وحشتناکی همه‌ی ما رو دچار شُک کرد: کشته شدن مهسا امینیِ ۲۲ ساله. بعد از مهسا سیلِ اتفاقاتی به راه افتاد که هنوز هم در جریانه. همچنان همه از غم و خشم ملتهبیم و دست و دل‌مون به خیلی از کارهایی که بخشی از زندگی معمول‌مون بوده نمیره. من هم در این مدت حوصله‌ی پرداختن به دیدن رو نداشتم یا صلاح نمی‌دیدم همون حرف‌های قبلی رو در گوشِ شما تکرار کنم. ولی بعد از دو ماه و نیم، تصمیم به ادامه دادن گرفتم. چرا؟ بهتره ارجاع‌تون بدم به قسمتِ اولِ دیدن که از نسبت فلسفه و زندگی گفتم. ولی خلاصه اگر بخوام بگم: دیدن رو مانعِ حرکت کردن نمی‌دونم. اتفاقاً دیدن به بهتر حرکت کردن و در مسیرِ بهتری حرکت کردن کمک می‌کنه. اصلاً فلسفه یعنی بسنده نکردن به حرکت در مسیرهای قبلی و تن ندادن به قواعدِ از پیش نوشته‌شده و تحمیل‌شده. فلسفه یعنی خودم فکر می‌کنم و وقتی خودم فکر کردم خودم عمل می‌کنم. به جز این مقدمه‌ی غیرمعمول برای این روزهای غیرمعمول، باقیِ این قسمت اواخرِ شهریور ضبط شده. 

 

من امیر لطیفی هستم و این هفدهمین قسمتِ پادکست دیدنه. هدفِ ما در این پادکست مرورِ تاریخِ فلسفه به زبانِ ساده است. این سومین و آخرین قسمتیه که به ارسطو اختصاص داره.

 

در موردِ سیاستِ ارسطو میگم. بعد به آرای ارسطو درباره‌ی هنر می‌پردازم، در همین راستا اشاره خواهم کرد به نظراتِ ارسطو درباره‌ی تراژدی و کارکردِ تراژدی و هنر به طورِ کلی. ما بینِ این دو بخش یعنی سیاست و هنر، قصد دارم به نکته‌ای کلی اشاره کنم پیرامون نحوه‌ی مواجه‌ی ما با فلسفه در دیدن.

 

در قسمتِ قبل گفتیم اخلاقِ ارسطو غایت‌گراست. ارسطو مدعیه غایتِ زندگی انسان ائودایمونیا یا سعادته. سعادت امّا مقصد نیست بلکه یک وضعیتِ مستمره. کسی سعادتمنده که فضیلتمندانه زندگی می‌کنه. پس هدفِ اخلاق تأمین سعادت از طریق فضیلتمندانه زیستنه.

 

ارسطو در اخلاق متوقف نمیشه و میگه “انسان طبعاً حیوان سیاسی است”. واژه‌ای که در این جمله معمولاً به سیاسی ترجمه میشه politikón هست که از واژه‌ی پولیس گرفته شده به معنای شهر. پس انسان حیوان شهریه، حیوانِ در شهره. Politics به معنای سیاست هم از همین واژه‌ی پولیس میاد. پس سیاست باید دانشِ اداره‌ی شهر یا مشارکت در امور شهر باشه. نمی‌دونم یادتون هست یا نه که قسمتِ اوّل یکی از مثال‌هام از حرف‌های کسانی که خودشون رو بی‌نیاز می‌دونند از فلسفه و توجه به مسائل کلان، این جمله بود که “سیاست پدر و مادر نداره”. این جمله رو به عنوان نمونه‌ای از  توسل به ساده‌سازی‌هایی آوردم که قصدشون اجتناب از اندیشیدن به کلیاتیه که تمامِ جزئیاتِ زندگی رو می‌سازه. خب حالا در قسمتِ ۱۶م بد نیست این بار با اطلاع از ریشه‌ی واژه‌ی سیاست و نظرِ ارسطو که در ادامه هم بهش می‌پردازیم بار دیگه تلاش کنیم این جمله‌ی عجیبِ «سیاست پدر و مادر نداره» رو اعتبارسنجی کنیم و بپرسیم آیا میشه با صدور یه همچین جمله‌ای کلاً قید توجه، تلاش، یا دست‌ِکم تلاش برای مشارکت در سیاست و در شهر رو زد؟ پاسخ به این پرسش و اعتبارسنجی جمله‌ای که به یاد آوردم به عهده‌ی شما.

 

 برگردیم به ادامه‌ی بحث. قبلش لازمه به این پرسش هم پاسخ بدم، چرا ارسطو مثل افلاطون از شهر حرف می‌زنه نه از کشور. چون واحد سیاسی در آن زمان شهر بوده نه کشور. یونان مجموعه‌ای از شهرهای نسبتاً کوچک و مستقل بوده، برخلافِ ایران آن زمان که در قالب امپراتوری اداره می‌شده. 

 

 قاعدتاً غایتِ شهر نمی‌تونه از غایتِ‌ زندگیِ شهروندان جدا باشه. مگه شهر به جز مقداری خونه و سازه و سخت‌افزار و شهروندانش از چی تشکیل شده؟ وقتی بحث از فرد بود، ارسطو غایت رو سعادت می‌دونست و سعادت رو حاصل یا در حقیقت همون زندگی فضیلتمدانه معرفی می‌کرد. وقتی هم شهر مورد نظره، ارسطو غایت یکسانی رو دنبال می‌کنه میگه غایت شهر، سعادت شهروندانه و سعادت از طریق زندگی فضیلتمندانه‌ی تک‌تک شهروندان ممکن میشه. پس هدف اخلاق و سیاست، هر دو فراهم آوردنِ امکانِ زندگی فضیلتمندانه‌ است. ارسطو معتقده اصلاً این شهره که امکانِ فعالیتِ اخلاقی و فضیلت رو در  حوزه‌ی وسیع‌تری فراهم می‌کنه، طبیعی هم هست، در انزوا که نمیشه به شکل دقیقی از بخشندگی، راستگویی، شجاعت، خوشرویی و عدالت حرف زد. با این حال کسی صِرفِ در شهر زیستن فضیلت‌مند نمیشه. شهر، بهتره بگم حکومت باید با آموزشِ مناسب در جهتِ پرورشِ اخلاقیات بکوشه. ولی آموزش مثلاً از طریق نظامِ آموزشی‌ فضیلت‌دوست کافی نیست، بایستی قوانین و نظامِ قضا هم در تشویق به فضیلت و تنبیه کسانی که مرتکبِ رذیلت می‌شوند کوشا باشه. در بسیاری از جوامع به خصوص در گذشته آموزش اخلاقی وظیفه‌ی مذهب بوده، همیشه هم چنین جوامعی به قهقهرا رفتند، مذهب یونانی خوشبختانه بیشتر حالت آیینی داشته تا اعتقادی، بیشتر در غالب اجرای آیین و مراسم مشخصی نمود داشت و قادر به فراهم کردنِ پشتوانه‌ی اعتقادی و الزام‌آور به اخلاق مشخصی نبوده. به همین دلیله که ارسطو این وظیفه رو به دوش دولت می‌اندازه، بعدها مسیحیت در قالب کلیسا رقیب دولت میشه، مدعیِ تصدی‌گریِ اخلاق و فضیلت میشه و از دولت‌ها پیشی می‌گیره.

 

ارسطو میگه کمال مطلوب سلطنت خدا روی زمینه. در درجه‌ی دوم حکومت انسان کامل کمال مطلوبه. ولی انسان کامل یافت نمیشه. گرچه ظاهراً این عقیده‌ی ارسطوئه، همه اینطوری فکر نمی‌کنند. خلاصه ارسطو میگه بعد از سلطنت خدا و انسان کامل، در درجه‌ی بعدی کمال مطلوب از آن حکومتِ نوبتیِ فاضلانه. یعنی شهری که همه‌ی شهروندانش از فضیلت حکومت کردن برخوردارند و افراد نوبتی حکومت می‌کنند. این هم به نظرش یافت نمیشه. و در نهایت حکومت جمهوری رو به عنوانِ کمال مطلوبِ عملی پیشنهاد می‌ده. منظورش از جمهوری چیه؟ منظورش حکومتیه که در اون قدرت در دستان قشر متوسطه . یعنی کسانی که از نظر منزلت و ثروت و طبقه‌ی اجتماعی در وضعیتی میانی قرار دارند. دقت کنید که منظور از این حکومت دموکراسی یا مردم‌سالاری نیست‌. در چشمِ یونانی دموکراسی یعنی وضعیتی که همه با هم  کاملاً برابرند و همه آزادند، یعنی وضعیتی که هیچ کس نیاز به احرازِ هیچ نوع صلاحیتی برای حکومت کردن نداره و همه در حکومت نقش مستقیم دارند، تا جایی که برای هر تصمیمی همه جمع می‌شند و نظر می‌دند. قاضی و مأمور و مسئول هم با قرعه انتخاب می‌شند و نوبتی حکومت می‌کنند. به این نوع دموکراسی میگن دموکراسیِ مستقیم. ارسطو مخالفِ دموکراسیه و معتقده عوام‌فریبی آفتِ دموکراسیه. وقتی فقط فقط رأی عمومی مهم باشه، هستند کسانی که با وعده‌های دروغین، لفاظی و فریب رأی جمع می‌کنند و تکیه بر مسند قدرت می‌زنند. یادتونه گفتیم افلاطون کتابی داره به نام جمهوری و در اون از حکومت ایده‌آلش سخن میگه؟ این جمهوری که ارسطو ازش حرف می‌زنه ربطی به اون جمهوری نداره و اجازه بدید نکته‌ای رو بگم که بهتر بود در همون قسمت‌های افلاطون می‌گفتم. جمهوری ترجمه‌ی غلطیه برای عنوان اون کتاب افلاطون، عنوان اون کتاب باید مثلاً جمهور ترجمه می‌شده به معنای مردم، کتاب هم به مردم می‌پردازه. افلاطون به نوع حکومتِ جمهوری علاقه‌ای نداره که هیچ از اون بیزار هم هست. کمال مطلوب حکومت برای افلاطون آریستوکراسی، نخبه‌سالاریه. حکومت که نخبگان اداره‌اش می‌کنند که از هر نظری بهتر و برترند و در رأس‌شون فیلسوف‌شاه قرار داره.

 

قبل از اینکه بریم سراغ آرای ارسطو در بابِ هنر، می‌خوام چند دقیقه‌ای در مورد دو رویکرد فلسفه حرف بزنم، ما از یکی‌ از این دو به جد دوری کردیم، دیگری رو در دیدن به کار بستیم. نوعِ اوّل به مشهورات بسنده می‌کنه مثلاً تالس رو در این جمله‌ی مشهور خلاصه می‌کنه که: «همه چیز از آب ساخته شده» همین. روشِ صحیح اما تبیین می‌کنه، توضیح می‌ده و از قصد تالس میگه: یافتن وحدت در کثرت از طریق جستجویِ یک مبدأ در اینجا خمیرمایه‌ی همه چیزه. در رویکرد نوعِ اول؛ ایده‌ها بدون توجه به زمینه‌ی تاریخی‌شون بررسی می‌شند و به همین دلیل ممکنه تهی و بی‌اهمیت به نظر برسند. امّا رویکرد صحیح لازم می‌دونه توضیح بده که در زمانِ تالس در موردِ هر پدیده‌‌ای قصه می‌گفتند و اسطوره می‌بافتند. کسی دغدغه‌ی پاسخِ طبیعی نداشت، پس پاسخِ تالس نه تنها آبکی نبود بلکه انقلابی بود. 

 

رویکردِ نوع اول تاریخ فلسفه رو تقلیل میده به تاریخِ ادعاهای انسان‌هایی که یکی پس از دیگری آمدند، گویی از وجودِ یکدیگر بی‌اطلاع و نامتأثر بودند. این رویکرد قادر به شنیدنِ گفتگوی متسمرِ ایده‌ها در درازنای تاریخ نیست. اما با رویکردِ صحیح مثلاً به فلسفه‌ی افلاطون نمیشه پذیرفت که نظریه‌ی مُثُل ناگهان از ناکجا به مغز افلاطون خطور کرده. رویکردِ صحیح، نظریه‌ی جهان مُثُل رو در قالبِ گفتگو با ایده‌های پیشین توضیح می‌ده، گفتگوی منجر به آشتیِ نظریه‌ی جهانِ همیشه متغیرِ هراکلیتوس با نظرِ پارمنیدس مبنی بر اینکه امور متغیر شناختنی نیستند و حقیقت باید ثابت و نامتغیر باشه که منتهی می‌شه به تصمیم افلاطون برای توضیح جهانِ همیشه در حال متغیرِ ما  از طریق تعبیه‌ی جهانِ همیشه ثابتِ مُثُل. رویکردِ اوّل در مواجهه با نظراتِ رادیکال و غریب مثلاً توصیه‌ی افلاطون به داشتن زن و بچه‌ی اشتراکی فقط به پوزخند بسنده می‌کنه و حوصله‌ی ریشه‌یابی و درک ایده‌هایی که به مذاقش خوش نمیاد رو نداره. رویکرد صحیح، جستجویِ توضیح رو منوط به پذیرشِ یک نظریه نمی‌کنه و در این موردِ مشخص توضیح می‌ده که افلاطون به شدت دغدغه‌ی حفظِ امنیت در برابرِ تهاجم خارجی رو داشت، پس، نه همه رو، بلکه پاسداران و نظامیان رو از تشکیلِ خانواده‌ی مستقل که نتیجه‌ی طبیعیش ایجاد وابستگیِ عاطفیه منع کرد. رویکردِ اوّل اندیشه‌ی فلسفی رو تقلیل میده به مجموعه‌‌ای از گزاره‌های منقطع و بی‌ پس و پیش. مثلاً فرض می‌کنه این جمله—شاید چون قصارگونه‌است—می‌تونه سیاستِ ارسطو رو نمایندگی کنه: “انسان طبعاً حیوان سیاسی است.”

 

امّا این جمله نه دردی از کسی دوا می‌کنه نه واقعیتی رو توضیح میده، چون واقعیت به این شکل تکه‌پاره و از هم‌گسیخته نیست. اصلاً نمیشه از انسان در فلسفه‌ی ارسطو سراغ گرفت بدونِ گذر از نظریه‌ی صورت-ماده و کشفِ صورتِ انسان همزمان با عنایت به نظرِ ارسطو در موردِ خصوصیاتِ انسان و عواطفش که ما رو به تعریفِ مشخصی از غایتِ زندگیِ انسان هدایت می‌کنه،‌ غایتی که راه می‌بره به اخلاق ارسطو، اخلاقی که در شهر، شکوفا میشه، شهرِ حیوان‌های طبعاً سیاسیِ در جستجوی فضیلت. 

 

خلاصه رویکرد اول از مقدمات بی‌خبره، سطحیه، به مشهورات بسنده می‌کنه، حوصله‌ی ایده‌های رادیکال رو نداره، از هم گسیخته و بریده‌بریده‌اس و ناتوان از کشفِ روابطِ درونی نظریه‌ها. اگر رویکردمون به فلسفه از این سنخ باشه فرقی نداره تالس رو بشناسیم یا نه؛ بدونیم گفته جهان از آب ساخته شده، یا فکر کنیم معتقد بوده جهان از پشمک ساخته شده. مواجهه با فلسفه و فلاسفه‌ تنها در صورتی ارزشِ صَرفِ وقت و انرژی رو داره که از سطح گزاره‌ها و احکامِ پراکنده فراتر بره، ناظر به بستر اندیشه‌ای و پیوستارِ تاریخِ اندیشه‌‌‌ای باشه و منتهی به فهمِ راستین از طریق نفوذ در بطنِ تبیین‌ها و جوهرِ ایده‌ها بشه. به نظرم بعد از ۱۷ قسمت وقتش بود کمی دوری از بستری که در آن در حرکتیم و گفتن از سبک و سیاق مطلوبی که مطلوب ما هم هست. بلکه گذشته رو بسنجیم و راه آینده رو هم گم نکنیم. برگردیم به ارسطو.

 

شخصاً دوست دارم در این سیر تاریخی هر وقت به فیلسوفی برخوردیم که از هنر یا زیبایی حرف زده، در این پادکست به حرف‌هاش اشاره کنم. کسی اگر بخواد فلسفه‌ی هنر بخونه باید اول بره سراغِ افلاطون بعد بیاد سر وقتِ ارسطو. به دو دلیل، دلیل اول که لابد حدس زدید چیه، تَرتّب تاریخیه، اول افلاطون بوده بعد ارسطو، دلیل دوم اما جذاب‌تره، هر قدر افلاطون به سردی با شعر و هنر و شاعر و هنرمند روبه‌رو میشه، ارسطو با روی خوش‌ و آغوشِ گرم به استقبالِ این دو میره، پس بهتره اول از افلاطون سراغ هنر رو بگیرید و بعد کامِ تلخ‌شده‌تون رو با نظراتِ ارسطو درباره‌ی هنر، شیرین کنید. ارسطو کتابی داره که عنوانش رو معمولاً ترجمه می‌کنند به بوطیقا، فنِ شعر، پوئتیک یا پوئتیکا. poet در انگلیسی به معنی شاعر و poem به معنی شعر هم هم‌ریشه با لغتِ یونانی‌ایه که عنوان کتاب مذکور، ازش گرفته شده: poesis به معنای ساختن. اگر در همین سطحِ لفظ هم بخوایم باقی بمونیم و تحلیل کنیم، شاعر یعنی کسی که می‌سازه، سازنده‌اس. برخلافِ افلاطون، ارسطو این سازندگی رو سازنده می‌دونه و هنر رو تقلیل نمیده به تقلید، که بعد هم بگه همیشه اصل از بدل بهتره پس هنر قلابیه و بدردنخوره و باید شاعران رو از شهر بیرون کرد.

 

ارسطو ποιητή رو به عنوان هنر سودمند و زیبا در مقابل هنر زندگی و علم قرار می‌دهد. ارسطو سودمندی رو از زیبایی تفکیک نمی‌کنه. در اصل تفکیک این دو در هنر خیلی پدیده‌ی مدرنیه. زیبایی و سودمندی در نظر یونانیان تفکیک‌ناپذیر بودند، زیبا سودمند و سودمند زیباست. اما امروزه معموله که آثار هنری رو به دو دسته‌ی زیبا و کاربردی تقسیم می‌کنند. این دو رو به واسطه‌ی همدیگه میشه توضیح داد. هدفِ هنر کاربردی طراحی و ساختِ چیزهای کاربردیه، مثل صندلی، قاشق، ساعت. این‌ها هر چقدر هم که زیبا و چشم‌نواز باشند همچنان طراحی و تولیدشون در شاخه‌ی هنرهای کاربردی قرار می‌گیره. امّا هدف در هنرهای زیبا کاربرد نیست، آثار هنرهای زیبا، خودبسنده هستند یعنی قرار نیست برای هدفِ دیگه‌ای به کار گرفته بشن، خودشون به تنهایی کافی هستند، هنرهای زیبا از جمله ولی نه تنها شاملِ نقاشی، مجمسه‌سازی و موسیقی می‌شند. مشخصاً چنانکه در مواجهه با صندلی، قاشق و ساعت، از کاربرد میشه حرف زد نمیشه از کاربردِ تابلوی مدرسه‌ی آتنِ رافائل، تندیسِ مرمرین نیکه‌ی ساموتراس یا والسِ امواج دانوب ساخته‌ی یان ایوانوویچ حرف زد. امواجِ دانوب نام قطعه موسیقی‌ایه که در این پادکست می‌شنوید، برخی از دوستان پرسیده بودند و اینجا عرض کردم خدمت‌تون. خب. پس ارسطو هنر رو واجد هر دو، زیبایی و سودمندی، می‌دونه. گرچه ارسطو هنر رو فرو نمی‌کاهه به تقلید صِرف و هنر رو به سببِ تقلید تقبیح نمی‌کنه امّا به هر حال قائل به تقلیدگری در هنره و براساسِ نوع تقلید، هنرها رو دسته‌بندی می‌کنه: بر این اساس نقاشی تقلید از شکل و رنگه، مجسمه‌سازی رو میشه تقلید از شکل و حجم دونست. ولی از همه جذاب‌تر جایگاه موسیقیه در این مقایسه. خیلی سخت به نظر می‌رسه که بشه موسیقی رو هم تقلید از چیزی دونست. ارسطو امّا مخالفه و میگه اتفاقاً موسیقی از همه‌ی هنرها مقلدتره. موسیقی حاصلِ تقلید از احساساتِ انسانه و موسیقی به بهترین شکل در میان دیگر هنرها قادر به بازنماییِ احساساتِ سازنده یا نوازنده و بازسازی این احساسات نزدِ مخاطبه. ارسطو می‌پرسه اصلاً هدف از تقلیدگری چیه که به این شکل در هنر هم نمود داره؟ چرا ما تقلید می‌کنیم؟ و از غریزه‌ی لذت بردن از تقلیدِ دیگران حرف می‌زنه. میگه این غریزه شکلی از غریزه‌ی جستجوی دانشه که آغازگر هر گونه پیشرفت ذهنیه؛ این لذت تشخیص دادن چیزیه که اثر هنری قصد بازنمایی‌ش رو داره. هنرمند نقاش با کشیدن طرحی از یک پرنده، عملاً از او تقلید می‌کنه. برای تقلید باید ابتدا پرنده رو بشناسه. شناختنِ پرنده، منظره، انسان، دست‌ِکم شناختِ صورتِ ظاهریِ اینها اصلاً خودش بخشی از فرآیند آفرینشِ هنریه. شناخت از طریق مشاهده ممکن میشه ولی ضمنِ ساختِ بازنمایی، یعنی ضمنِ قلم زدن روی بوم، ضمنِ شکل دادن به اثر در قالبِ پرتره یا مجسمه، عملاً این فرآیندِ شناخت و تقلید ادامه پیدا می‌کنه. نقاش‌هایی که حیوانات و انسان‌ها رو تشریح می‌کنند، وضعِ تک‌تکِ عضلات و استخوان‌ها رو در انواع ژست‌های بدنی مطالعه می‌کنند، رمان‌نویس‌هایی که در روانِ شخصیت‌ها کاوش می‌کنند، این‌ها همه در جهتِ ارضای غریزه‌ی جستجوگریِ دانش عمل می‌کنند و همزمان مشغول تقلید از موضوعِ اثر، ضمنِ بازآفرینی هستند. سراغ مخاطب هم که بریم، او هم در مواجهه با اثر هنری بی‌وقفه در حالِ تقلید و شناخته. به اثر نزدیک میشه، از او متأثر میشه، دچارِ احوالی مشابه احوالِ هنرمند ضمنِ ساختِ اثر میشه، خودش رو جای شخصیت‌های درونِ تابلو و روی پرده‌ی سینما می‌ذاره. شناخت، هم‌حسی، تقلید، اینها توأماً در ذهن و جانِ مخاطبِ اثرِ هنری هم در جریانه. اصلاً این بحثِ تقلید و شناخت بحثِ هم ریشه‌دار و هم دامنه‌داریه. این ادعا مطرحه که وقتی چیزی رو می‌شناسیم شبیه موضوعِ شناختِ میشیم؛ دسته‌کم بخشی از ذهن‌ یا نفس‌مون شبیه موضوع  شناخت میشه. بالاخره درختی که از قابِ پنجره‌ی پشت لپ‌تاپ می‌بینم یه جوری در ذهن من وجود داره دیگه. خودش که در ذهن من نیست. پس لابد در مغز من به شکلی بازسازی شده که می‌بینمش. خب بازسازی یا بازنمایی مگه چیزی جز تقلیده؟ بگذریم. در این راه درازی که پیش رو داریم روزی دوباره به این موضوع باز خواهیم پرداخت.

 

ارسطو همچنین بسیار در مورد شعر پژوهش کرده. در حقیقت وقتی ارسطو و افلاطون از هنر حرف می‌زنند عموماً از شعر حرف می‌زنند و از هنرِ نمایش که در حقیقت در اون زمان از شعر مستقل نبوده. ارسطو جایگاه بسیار ویژه‌ای برای شعر قائله تا جایی که شعر رو از منظری برتر از تاریخ می‌دونه. میگه تاریخ درگیر هزاران علتِ علّی مبهم برای توضیح وقایع جزئیِ گوناگونه. امّا شعر در بندِ جزئیات نیست، شعر برخلافِ تاریخ قصدِ بازسازی امر جزئی رو نداره، هدفِ شعر تجسدِ امر کلیه، شعر از وقایع و امور جزئی فراتر میره و تصویرِ بزرگ‌تری می‌سازه که می‌تونه بینش‌افزا باشه. ادعای معقولی به نظر میاد وقتی فراغِ خاطرِ شاعر رو در بال و پر دادن به خیالش مقایسه کنیم با الزاماتِ محدودکننده‌ای که دست‌وپای مورخ رو برای گزارش رویدادها می‌بنده. 

 

ارسطو انواع سبک‌های نمایش رو بررسی می‌کنه، از جمله کمدی، تراژدی، حماسه. برترین سبک به نظرِ ارسطو تراژدیه. تراژدی اودیپوس محبوب‌ترین ترژادی در نظرِ ارسطوئه. تراژدی چیه. استفاده‌ی نابجا  از لفظِ تراژدی و تراژیک معموله. اما تراژدی معنی مشخصی داره گرچه شاید بشه بر سر مصادیق و مثال‌هاش بحث کرد. پیرو این نظریه‌ی هنر به مثابه‌ی تقلیدِ ارسطو، تراژدی، تقلید از انسان بالاتر از سطح متوسطه. به زبان خودمون شخصیت اصلی در تراژدی‌ها افرادی هستند که به لحاظِ اجتماعی و اخلاقی از عمومِ انسان‌ها برترند ولی نه به میزانِ دور از تصور، به شکلی خیالی و ساختگی همچون شخصیت‌های اساطیری. شنیدین میگن پایان تراژیک؟ معمولاً وقتی یه چیزی به خوبی و خوشی پیش میره ولی ناگهان زیر و زبر میشه و به تلخی ختم میشه از این صفت استفاده می‌کنند. ارسطو به این زیر و زبر شدن میگه برگشت بخت از نیک به بد. قهرمان تراژدی گونه‌ای شخصیتِ میانی امّا ستودنی داره که نه به سببِ رذیلت، بلکه به سبب داوری خطا دچار برگشتِ بخت میشه و به خاک سیاه میشینه. طبقِ تراژی اودیپوس غیب‌گوها به پدر و مادر ادیپوس خبر میدن که پسرشون در آینده پدر رو خواهد کشت و با مادر ازدواج خواهد کرد. به این دلیل ادیپوس رو به کسی می‌سپرند که سر به نیستش کنه. اودیپوس اما زنده می‌مونه و بعدها طی اتفاقاتی در محلی غیرمتنظره بدون اینکه پدرش رو بشناسه اون رو می‌کشه و شاه شهری میشه و ملکه‌‌ی شهر که مادرش بوده رو در بی‌خبری مطلق به زنی می‌گیره. بختی که آینده‌بین‌ها پیش‌بینی کرده بودند و قرار بود با از قصر بیرون کردن اودیپوس و کشتنش رفع بشه، دفع بشه، دست آخر بر می‌گرده و اودیپوسِ بخت‌برگشته رو دچار بزرگ‌ترین گناه‌های تصورپذیر می‌کنه. اودیپوس بخت‌برگشته چشمان خودش رو کور می‌کنه و آوارگی پیشه می‌کنه. این چند دقیقه رو ندید بگیرید و خودتون حتماً این اثر رو بخونید. برگردیم به ارسطو. چرا ارسطو تراژدی رو برترین هنر می‌دونه؟ تا همین جا اینقدر از ارسطو می‌دونیم که بتونیم این پرسش رو به شکلِ بهتری صورت‌بندی کنیم و بپرسیم: تراژدی با چه کارکرد و چه سازوکاری از ما انسان‌های بهتر و فضیلتمندتری می‌سازه؟ می‌دونیم دیگه ارسطو وقتی از خوب و بد امری در نسبت با انسان‌ها حرف بزنه حتماً کارکردهای فضیلت‌افزا یا رذیلت‌افزای اون امر رو در نظر داره، پس وقتی میگه تراژدی برترین هنره حتماً منظورش اینه که از دیگر هنرها بیشتر انسان رو به سمتِ فضیلت سوق میده. خب تراژدی چطوری این کار رو می‌کنه؟ از طریق کاتارسیس، یعنی چی؟ یعنی از طریق پاکسازی، پالایش احساسات و عواطف. تقلید از احساساتِ شخصیتِ تراژدی منجر به بروزِ عواطفِ مختلف، عشق، رحم، خشم، ترس، بهت، پشیمانی و غیره میشه. این عواطف در تعامل با شخصیتِ تراژیک متعادل میشن. پیش از این هم گفتیم ارسطو سودای حذف عواطفِ انسانی رو در سر نداره، بلکه دغدغه‌اش سامان بخشیدن و متعادل کردنِ این عواطفه. در تفسیرِ کاتارسیس بسیار صفحه‌ها سیاه کردند و کیبورد‌ها فرسودند، اما ما عجالتاً اگر همینقدر هم از این مفهوم برداشت کنیم کافیه: تراژدی عواطف رو از طریق تقلیدِ احساسات قهرمانِ نیک‌اخلاق در موقعیت‌های تأثرآمیز و پرکشش تحریک و فعال می‌کنه. مخاطب با این عواطفِ برکشیده‌شده روبرو میشه و از این طریق فرصتِ تربیت، متعادل‌سازی، پاکسازی و کاتارسیسِ اونها رو پیدا می‌کنه. 

 

مجموع مطالبی که می‌شد در این فرصت محدود از ارسطو بگیم، همین ها بود. چند تا نکته رو می‌‌خوام عرض کنم. یکی اینکه متشکرم که دیدن رو می‌شنوید. خیلی خوشحالم می‌کنید با پیام‌ها و پیگیریِ انتشارِ قسمت‌های جدید. من هم مشتاقم که روندِ انتشار پادکست سرعت بگیره ولی متأسفانه به دلیلِ مشغله‌ی معمولِ زندگی گاهی این فاصله طولانی شده. اما من همه‌ی تلاشم رو می‌کنم که این وقفه‌‌ها کوتاه‌تر بشند. من شخصاً به جد شوقِ تکمیلِ این پادکست و ادامه‌ی مسیر رو دارم. ولی از طرفی دلم هم نمیاد ماست‌مالی کنم و اولویت رو بدم به سرعتِ انتشارِ بالا به جای کیفیتِ مطالب. خلاصه که صبور باشید، همراه بمونید، این سفر ادامه داره.

 

و مورد دومی که می‌خواستم بگم: من هر چقدر هم که سعی می‌کنم گزیده و بی‌حاشیه مطالب رو کنار هم بذارم همچنان بخشی از مطالبِ مهم جا می‌مونه و فرصتِ شکافتنِ برخی مباحث مهیا نمیشه. به همین دلیل قصد دارم در چند ماه آینده مقدماتِ دوره‌‌ای رو فراهم کنم با موضوعِ تاریخ فلسفه‌، از تالس تا ارسطو. بلکه سر حوصله‌تر و در یک توالی منظم‌تر فرصتِ دیگه‌ای برای آشنایی با این دور‌ه‌ی فلسفیِ بی‌نظیر و سرنوشت‌ساز مهیا بشه. این دوره احتمالاً فقط آنلاین خواهد بود. شرکت درش پیش‌نیازی نمی‌خواد و فکر می‌کنم برای شنوندگانِ دیدن هم جذاب باشه، ظرفیتِ افزون‌ترِ قالبِ متفاوتِ این دوره امکان ارائه‌ی محتوای کامل‌تری رو به شکل منسجم‌تری برای من فراهم می‌کنه. didanpodcast رو در تلگرام، اینستاگرام و توئیتر دنبال کنید، با خبر خواهید شد از جزئیات این دوره. 

 به من می‌تونید در تلگرام، اینستاگرام، توئیتر پیام بدید یا ایمیل بزنید به didanpodcast@gmail.com و ۱) از تجربه‌ی شنیدنِ دیدن بگید.۲) چه پرسش‌ها و مواردی به نظرتون جای بسطِ بیشتری در دوره‌ای که گفتم داره.

 

خب با این قسمت عملاً فصلِ دومِ پادکست دیدن به پایان رسید. با ارسطو دوران طلایی یونانِ باستان به پایان می‌رسه. اسکندر کسیه که نقطه‌ی پایان رو به این دوره‌ی پربار تحمیل می‌کنه. با دست‌اندازی‌های اسکندر دولت‌شهرها و فلسفه‌ی یونانی دچارِ زوال شدند. و آنچه که پدید اومد نوعی یونانی‌گری یا یونانی‌مآبیه. رواقی‌گری، اپیکوریسم، کلبی‌گربی این‌ها از جمله فلسفه‌های غالب در این دورانند که ما سراغ‌شون در قسمت های بعدی خواهیم رفت. فعلاً تا بعد…

اشتراک‌گذاری این مطلب
Subscribe
Notify of
guest
0 دیدگاه‌ها
Inline Feedbacks
View all comments

دیدن متکی به همراهی شماست. از دیدن حمایت کنید.