یازدهم | انسان-معیار: سوفسطائیان

من امیر لطیفی هستم و این یازدهمین قسمت پادکست دیدنه. عنوان این قسمت هست “انسان-معیار” و اختصاص داره به فیلسوفان سوفسطائی.

 

با این قسمت فصل جدیدِ پادکستِ دیدن شروع میشه. این فصل رو با سوفسطائیان آغاز می‌کنیم. سپس وارد دوره‌ی سقراطی خواهیم شد و به سقراط، افلاطون و ارسطو می‌پردازیم. فصلِ قبلی به پیشاسقراطیان پرداختیم. موضوع اصلی برای پیشاسقراطیان «جهان» بود. اونها پرسش‌هایی از این دست پرسیدند: «جهان از چه ساخته شده؟»، «حرکت و تغییر در جهان چطور اتفاق می‌افته؟»، «در پسِ تغییرات دائمِ جهان و متعلقاتش چیزِ پایدار و ثابتی وجود داره؟»، «آیا بر کار جهان نظمی حاکمه؟»، «چه نیروهایی طبیعت رو هدایت می‌کنند و باعث تغییرات می‌شند؟» و سوال های مشابه.

 

پیش‌فرضِ حاکم بر تلاش‌های حقیقت‌جویانه‌ی دوره‌ی پیشاسقراطی این بود که انسان، در مقام مشاهده‌گری بی‌طرف، با دقت و توجه کافی، می‌تونه راز و حقیقت جهان رو کشف کنه. اما این پیش‌فرض هر بار که کسی حرف جدیدی می‌زد و پیشینان را نقض می‌کرد، زیر سوال می‌رفت. تالس ‌گفت آب، آرخه و عنصر سازنده‌ی همه چیزه، فیلسوف بعدی او رو رد کرد و گفت هوا، دیگری مدعی شد آتش عنصر اصلیه، کسی از بذرها گفت و الی آخر. می‌تونید متفکران این دوران را نشسته پشتِ یک میزِ بزرگ در حال بحث و جدل تصور کنید. هیاهویی برپاست و هر کسی در نفی دیگری صداش رو بالا می‌بره. هیچ توافقی در کار نیست. هیچ ناظرِ بی‌طرفی نمی‌تونه بیشتر از چند ساعت‌ این هیاهو را تاب بیاره و عاقبت با خودش خواهد گفت «هیچ کدام از این حضرات عالی توانایی حل مسئله را ندارند» و از آنجا که کسانی پشت این میز نشستند که نمایندگانِ جدی‌ترین تلاش‌ها برای شناخت جهانند، هر ناظر خردمندی نه فقط به توانایی این جمع، بلکه به توانایی نوع انسان در دستیابی به معرفتِ یقینی درباره‌ی ماهیتِ جهان شک خواهد کرد. سوفسطائیان هم همین شک را تجربه کردند؛ شکی که به «شکِ سوفسطائی» معروف شد. انسانی که به اسطوره‌های زمانش پشت کرده بود و برای هر چیزی به دنبال تبیین‌ی عقلانی بود و فکر می‌کرد می‌تونه با اتکا به عقلِ خودش، به لوگوس، پرده‌ی پدیدارها را کنار بزند و حقیقت جهان را درک کنه، با سوفسطائیان دچارِ شکی فلسفی شد و از خودش پرسش‌هایی از این دست پرسید: آیا در پس چیزها آنچنان که بر ما پدیدار می‌شند، چیز بیشتری هم وجود دارد؟ آیا این امکان برای انسان وجود داره که از این ظواهر فراتر بره و پشت‌پرده رو ببینه؟ اصلاً آیا همه‌ی انسان‌ها جهان رو یکسان تجربه می‌کنند؟ و اگر هر کسی جهانِ متفاوتی رو تجربه کنه، اصلاً میشه از حقیقت واحدی حرف زد؟ و اگر با حقیقت مواجه بشیم آیا می‌تونیم تشخیصش بدیم؟

 

سوفسطائی به چه معناست؟  سوفسطائی در یونانی یعنی شخص داری حکمت، حکیم. در مقابلِ فیلسوف یعنی کسی که دوستدار حکمته. پس سوفسطائی حکمت رو در اختیار داره، فیلسوف به دنبالشه. هر دو کلمه از مشتقات کلمه‌ی سوفیای یونانی هستند. سوفیا یعنی حکمت یا به انگلیسی ویزدام. اما در معنای فلسفی و از منظر تاریخِ فلسفه، وقتی می‌گیم سوفسطائی یا سوفسطائی‌گری از افراد و طرز فکر مشخصی حرف می‌زنیم که در قرن پنجم پیش از میلاد شکل گرفت. همچنین سوفسطائی‌گری یک پیشه‌ی فرهنگی-آموزگاری هم بود. سوفسطائی‌گری به دلایل مختلفی در برهه‌هایی از تاریخ نامحبوب و بدنام بود. امروز همچنان به کسی که در استدلال‌های خودش به عمد از مقدمات غلط استفاده می‌کنه، یا از مقدمات صحیح نتیجه‌ی غلط می‌گیره، خلاصه به جای استدلال‌ورزیِ صحیح، قصد فریب طرف بحثش رو داره، سفسطه‌گر گفته میشه و به عملش سفسطه. که هر دو ریشه در همین کلمه‌ی سوفسطائی دارند.

 

سوفسطائیان در تمام امور متفق‌القول نبودند. اما وجوه مشترکی داشتند. یکی از این وجوه آموزگاری بود. اونها به شهرهای مختلف سفر می‌کردند و در هر شهری شاگردانی داشتند. عموماً فن سخنوری، اقناع و جدل درس می‌دانند. به شاگردان‌شون وعده می‌دادند که با یادگیری این فنون هم در زندگی شخصی و هم در عرصه‌ی اجتماعی و سیاسی‌ موفق خواهند بود. 

 

سوفسطائی‌گری هم پشتوانه‌ی فلسفی و هم پشتوانه‌ی سیاسی و اجتماعی داشت. ابتدا بپردازیم به پشتوانه‌ی فلسفی. سوفسطائیان دستیابی به حقیقتی که پیشاسقراطیان در جستجوی اون بودند رو محال می‌دونستند. منکر امکان دستیابی به معیار ثابتی برای سنجش باورها، استدلال‌ها و نظرات بودند. اونها معتقد بودند میشه هم در رد و هم در تایید یک مطلب واحد برهان آورد، برای این کار کافیه سخنور ماهری باشید. پس نتیجه گرفتند که هر سخنی می‌تونه به یک اندازه‌ درست و معتبر باشه. حالا اجازه بدید بپردازیم به عقاید دو چهره‌ی اصلی سوفسطائی‌گری و بعد از مقدمات سیاسی و اجتماعی ظهورِ سوفسطائیان هم خواهیم گفت.

 

پروتاگوراس اولین و مهمترین فیلسوف سوفسطائیه و این‌‌ مشهورترین نقل قول از پروتاگوراسه: «انسان معیار همه چیز است، هم درباره‌ی هستیِ چیزهایی که هستند و هم درباره‌ی نیستیِ چیزهایی که نیستند». یعنی انسانه که مشخص می‌کنه که چی هست و چی نیست. یگانه واقعیتِ ممکن و موجود برای هر انسانی جداگانه تعریف میشه و صرفاً همون چیزهاییه که بر او نمودار میشه. چیزهایی که می‌بینه، می‌شنوه، بهشون فکر می‌کنه یا براشون استدلال میاره و غیره. هستی و نیستیِ چیزها برای هر انسانی کاملا شخصیه. این یک رویکرد نسبی‌گرایانه‌است. براساس این رویکرد، حقیقت در نسبتِ هر کسی با جهان جداگانه تعریف می‌شه. واقعیت، یعنی واقعیت از نظر من، واقعیت از نظر شما و واقعیت از نظر دیگری. پس نمیشه از واقعیت و حقیقتِ مستقل از انسان حرف زد. بذارید یک مثال ساده بیارم: اگر دو نفر دست‌شون رو فرو کنند توی یک ظرف آب، یکی بگه آب گرمه، دیگری بگه آب سرده، مستقل از تجربه‌ی این دو نفر، نمیشه در مورد سردی و گرمی آبِ توی ظرف چیزی گفت. حقیقت، همون چیزیه که این دو نفر تجربه می‌کنن. واقعیتِ آب در نسبت با یکی سرد، در نسبت با دیگری گرمه. پروتاگوراس این نسبی‌گرایی رو به حوزه‌ی اخلاق هم تسری داد. نسبی‌گرایان اخلاقی معتقدند خوب و بد،  عادلانه و ظالمانه و صفاتی از این دست بر هیچ چیز مطلق و بی‌قیدی قابل اطلاق نیست. بلکه بسته به شرایط، چیزها خوب یا بد، عادلانه یا ظالمانه هستند. یعنی چیز یکسانی اینجا و حالا می‌تونه خوب باشه، ولی جای دیگر و زمان دیگری می‌تونه بد باشه. یا اصلاً هیچ چیز خوب و بد و عادلانه و ظالمانه‌ای وجود نداره و این ما هستیم که این صفات رو به چیزهای مختلف نسبت می‌دیم.

 

«نسبی‌گراییِ اخلاقی» برای کثیری از افراد تداعی‌کننده‌ی بی‌قیدی در اخلاق فردی و متعاقباً هرج‌ومرج در اجتماع است. برخلاف چنین تصوری پروتاگوراس، در عمل فردی محافظه‌کار و سنتی بود. او می‌گفت گرچه هیچ معیارِ مستقلی برای سنجش خوب و بد و قضاوت اخلاقی وجود ندارد، برای حفظِ ثباتِ شهر باید از سنتِ اخلاقیِ موجود پیروی کرد. پس فقدان معیارِ مطلقِ اخلاقی، توجیه‌گر بی‌قیدی اخلاقی نیست. 

 

«شک سوفسطائی» در گرگیاس متفاوت ظاهر شد و نتایج متفاوتی به بار آورد. او معتقد بود هیچ واقعیت ثابتی وجود نداره که انسان بتونه اون رو بشناسه. اگر هم وجود داره، ما نمی‌تونیم اون رو درک کنیم، اگر هم بتونیم درکش کنیم، نمی‌تونیم ادراک خودمون رو به دیگران منتقل کنیم. ما در جهانی زندگی می‌کنیم که تنها باور (دوکسا) بر آن حاکمه و هیچ معیار والاتری وجود نداره تا باورهامون رو با اون بسنجیم و در صورت لزوم تغییرشون بدیم. در این ادعای گرگیاس نفیِ امکانِ شناخت، منجر میشه به نفیِ کاملِ همه چیز و نوعی پوچ‌گرایی و نهیلیسم. 

 

و اما پشتوانه‌ی اجتماعی-سیاسی سوفسطائی‌گری: در آتن قرن پنجم پیش از میلاد، دموکراسیِ حاکم بود و تصمیم‌ها به رای عمومی گذاشته میشد. در نظام‌های دموکراتیک، از جمله آتن، سخنوری، قدرت اقناع و مهارت در استدلال‌ورزی برگ برنده‌است. سوفسطائیان همین مهارت‌ها را آموزش می‌دادند. شاگردان می‌تونستند با بکارگیری این مهارت‌ها در مجامع سیاسی و اجتماعی مثل مجالس قانون‌گذاری، تصمیم‌گیری و دادگاه‌ها تاثیرگذارتر عمل کنند. قدرتی که با سخن‌وری می‌شد در یک حکومت دموکراتیک بدست آورد، در نظام مستبدانه‌ای که سابقاً در آتن مستقر بود منحصراً در دستان صاحبان زر و زور و کسانی قرار داشت که اصل و نسب اشرفی داشتند. گفته میشه دلیل دشمنی برخی از سنت‌گرایانِ انحصارطلب با سوفسطائیان همین بود. سوفسطائیان کفه‌ی ترازوی قدرت رو به نفعِ مردمانِ عادی‌تر که سخن‌وری و استدلال‌ورزی آموخته بودند سنگین‌تر می‌کردند. در دنیای امروز هم منتقدان دموکراسی نقد مشابهی رو دارند و می‌گند در دموکراسی‌ها، قدرتِ واقعی در دستِ کسانیه که صداشون بهتر و بلندتر شنیده میشه، نه در دست اهلِ فن و متخصصانی که توانایی، صلاحیت و لیاقت حکومت کردن رو دارند. می‌گند در دموکراسی‌ها قدرت در دست رسانه‌های جمعیه، چون اونها هستند که خوراک ذهنی مردم رو تولید می‌کنند و روی نظرات و تصمیمات‌ مردم تاثیر می‌ذارند. در نتیجه، دموکراسی‌ها قدرت رو از دستِ اصلح‌‌ترین‌ها خارج می‌کنند و واگذار می‌کنند به خوش‌صداترین‌ها. پس نمی‌تونند کارآمد باشند. بیش از این به این بحث نخواهیم پرداخت. اما لازمه به اون طرف قضیه هم اشاره کنیم، تصور کنید حاکمانی که به باورِ خودشون صلاحِ امور رو بهتر از هر کسی می‌دونند و اجازه نمیدند هیاهوی رسانه‌‌‌ها و مردمانِ بدون صلاحیت کارشون رو مختل کنه. گرچه فکر کنم نیازی به یادآوریِ من هم نبود.

 

این چند جمله رو از تاریخ فلسفه‌ی گاتری بشنوید:

 

“اگر مریض تسلیمِ چاقو نشود، مهارتِ استادانِ جراحی به چه دردی می‌خورد؟ اگر نتوانیم انجمنِ شهر را به درستیِ نظراتِ خود متقاعد سازیم، علم به بهترین شیوه‌ی اداره‌ی شهر چه فایده‌ای دارد؟ مهارت در استدلال و سخنوری، راه را برای قدرت هموار می‌سازد. می‌توان آن را هنر فریب نامید، اما گرگیاس می‌گوید فریب را نیز می‌شود در مقاصد نیک به کار برد”.

 

سوفیست‌ها در امور مختلفی فعال بودند. اموری که هر کدوم به نحوی از شک سوفسطائی تغذیه می‌کرد. در میان سوفسطائیان، اولین زبان‌شناسان تاریخ پیدا می‌شند. پرداختن به معنا و ریشه کلمات، دستور زبان، تفسیر متون و امور مشابه توسط سوفسطائیان به هیچ وجه دور از ذهن نیست؛ به دو دلیل، یکی اینکه اونها مدرسان و استادان سخنوری بودند و دیگری اینکه سخن رو کالبدِ حقیقت و شاید بشه گفت که خود حقیقت می‌دونستند. 

 

همچنین گفته میشه آنتیفونِ سوفسطائی اولین کلینیک روان‌درمانی رو افتتاح کرده بود. او از بیماری‌هایی می‌گفت که امروزه بیماری‌های روان‌تنی نامیده می‌شند. آنتیفون معتقد بود ریشه‌ی امراض جسمانی را باید در روح جست‌وجو کرد. این بیماری‌ها رو میشه با سخن‌ گفتن تشخیص داد و درمان کرد. کاری که امروز  روانکاوان انجام می‌دند.

 

وَ آلکیداماسِ سوفسطائی، او می‌گفت: 

«خدا همه‌ی انسان‌ها را آزاد آفریده است، طبیعت کسی را برده قرار نداده است».

پس سوفسطائیان در مخالفت با برده‌داری هم پیشرو بودند. اونها خوبی و بدی رو بخشی از ذات چیزها نمی‌دونستند، بر همین منوال آلکیداماس بردگی و سروری رو هم جزئی از طبیعت انسان‌ها نمی‌دونست.

 

آلکیداماس میگه طبیعت کسی رو بنده قرار نداده. طبیعت و قانون، یا فوسیس و نوموس دوگانه‌ی بحث‌آفرینی در قرن پنجم پیش از میلاد بود. بد نیست کمی از این دوگانه ماندگار در تاریخ فلسفه بگیم که بسیار موردِ توجه‌ سوفسطائیان هم بوده.

 

فوسیس در یونانی به معنای طبیعته. فیزیک از همین واژه گرفته شده. نوموس معادل قانونه و این همون کلمه‌ایه که به عربی رفته و بعد از عربی به شکل «ناموس» به فارسی اومده و در زبان فارسی معنا و کاربردش تا حدی تغییر کرده. در فلسفه‌ی یونان، وقتی از طبیعت حرف زده میشه، از همه‌ی جهان حرف زده میشه، نه از معنای امروزی و محدودِ طبیعت یعنی صرفاً کوه و دشت و دار و درخت و قانون، قانون در این دوگانه معنای موسعی داره که در نسبت با طبیعت راحت‌تر درک میشه. طبیعت همه‌ی اون چیزیه که به صورت طبیعی و بدون دخالت انسان وجود داره و در جریانه. قانون اما در مقابل، ساختگیه، چیزیه جدای از طبیعت و حاکم بر زندگی و روابط انسان‌ها. لفظ قانون در اینجا، این‌ها رو در می‌گیره: قوانین نوشته و نانوشته، اصول اخلاقی و هرگونه قرارداد و هنجار و عرفی. ما فرصت نمی کنیم که مفصلاً به این دوگانه‌ی پرماجرا بپردازیم. در نتیجه من فقط به برخی از مسائل مطرح شده در این فرصت کوتاه، مختصراً اشاره می‌کنم. مثلاً، برخی می‌گفتند طبیعت باید منشا هر قانونی در اجتماع باشه و هر کسی باید براساس طبیعت‌ش رفتار کنه، نه براساس قوانینِ تحمیلی دیگر انسان‌ها. کسانی مثل آلکیداماس معتقد بودند طبیعتاً همه برابر و یکسان‌اند، پس برابری باید مبنای قوانینِ انسانی هم باشه. در مقابل، کسانی معتقد بودند در طبیعت همیشه سلسله مراتب قدرت حاکمه، پس در زندگی اجتماعی هم قوی حقِ اعمالِ قدرت و تسلط بر ضعیف رو داره. عده‌ای می‌گفتند قانون‌، یعنی قوانین انسان‌ها قراردادی‌اند، پس مبنای درستی ندارند، در نتیجه بی‌اعتبارند و الزام‌آور نیستند؛ ولی طبیعت، یعنی قانون طبیعت ذاتاً معتبر و الزام‌آوره و عده ای استدلال می‌کردند که اتفاقاً قانونِ انسان‌ها از قانون طبیعت الزام‌آورتره، چون پشتوانه‌‌اش توافق عمومی و تعهد جمعیه. ریشه‌ی بسیاری از بحث‌های جنجالیِ سیاسی، حقوقی، اخلاقی و غیره رو در طول تاریخ میشه در همین دوگانه جست. 

 

و به عنوان آخرین نکته بپردازیم به واکنش‌ها نسبت به سوفسطائیان. پیش از این گفتیم که شک سوفسطائی، نتیجه‌ی منطقی تلاش‌های بی‌سرانجام پیشاسقراطیان در جهت تبیین امور جهان بود. البته که این تلاش‌ها به کل بی‌ثمر نبودند؛ پیشاسقراطیان از جهانِ اسطوره فاصله گرفتند و آغازگر راه‌هایی به بلندای تاریخ بودند. اگر پیشاسقراطیان نبودند نه سوفسطائیانی در کار بود و نه سقراط و افلاطون؛ و نه فلسفه‌ای. به هر صورت، سوفسطائیان دچار شک شدند. این شک اما توسط همه پذیرفته نشد. بزرگ‌ترین مخالفان شکِ سوفسطائی، سقراط و افلاطون بودند. پروتاگوراس به شاگردانش آموزش می‌داد که در رد و تایید یک مطلب واحد برهان اقامه کنند، چون معتقد بود حقیقتی وجود نداره، انسان معیاره و هر کسی می‌تونه هر چیزی رو رد یا تایید کنه. این با «کلیِ سقراطی» سازگار نبود. اگر کسی به سقراط می‌گفت که فلان رفتار دوستانه است، او از خود دوستی می‌پرسید، اگر به او می‌گفتند فلانی دین‌دار است، سقراط می‌پرسید خود دین چیست؟ اگر کسی برای خوبی مثالی می‌آورد او از خودِ خوب بودن به عنوانِ  یک کلیتِ مستقل از مصداق‌ها می‌پرسید. خلاصه که سقراط معتقد بود نه تنها فارغ از معیارها و نظراتِ ما انسان‌ها، بلکه مستقل از مصداق‌ها، امور جزئی و مثال‌ها، در پسِ ظاهر چیزها، اموری کلی وجود دارند که باید آنها را شناخت، این با شک و نسبی‌گرایی سوفسطائی به کل سازگار نبود. سقراط خودش چیزی ننوشت. اما در محاورات افلاطون، به جز یک محاوره، همیشه یکی از طرفین مکالمه بود. در تعداد قابل توجهی از این مکالمات، یکی از طرفین گفتگو سوفسطائیه. بعضی از گفتگوها در تقابل با سوفسطائیان، علیه سخنوری و فن خطابه نوشته شده اند. افلاطون از زبان سقراط در رساله‌ی فایدروس انسان‌ها رو رتبه‌بندی می‌کنه و سوفسطائیان را در رتبه‌ی هشتم، ماقبل آخر و قبل از فرمانروایان مستبد قرار می‌ده. برخی از مفسرین دلیل عمده‌ی بدنامی سوفسطائیان در طول تاریخ را دشمنی افلاطون با اون‌ها می‌دانند. افلاطون معتقد بود سوفسطائیان پول‌پرستند، حق‌التدریس‌های گزاف دریافت می‌کنند و با افکار ویرانگران‌شون جوانان را اغوا می‌کنند، حق را ناحق می‌کنند، سفسطه و مغلطه می‌آموزند و حقیقت را دفن می‌کنند. البته که اتهاماتی که افلاطون به سوفسطائیان وارد می‌کند، در مورد بعضی از چهره‌های کمترشناخته‌‌شده‌ی سوفسطائیان صحت داره.

 

به هر حال، به نظرم نمیشه سوفسطائی‌گری را چنانچه قرن‌ها معمول بود، صرفاً یک انحراف در تاریخ فلسفی دانست. فارغ از نتایجش، نمیشه مبانی شک سوفسطائی رو به کل رد کرد. سوفسطائیان میراث ماندگاری داشتند.

 

به پایان یازدهمین قسمت پادکست دیدن رسیدیم. متشکرم از دوستانی که دیدن رو دنبال می‌کنند و پیگیر انتشار قسمت‌های جدید هستند. از دیدن پادکست دات کام می‌تونید صفحه‌ی توییتر و کانال تلگرام دیدن رو پیدا کنید. حتماً در کست‌باکس، پادبین یا هر پادگیر دیگری که استفاده می‌کنید، دیدن رو سابسکرایب کنید تا از انتشار قسمت‌های جدید با خبر بشید. دیدن رو لطفا به دیگران پیشنهاد کنید تا بیشتر شنیده بشه. توی این فصل سراغ نام‌های آشناتری میریم، قسمت بعد سقراط، پس از اون افلاطون و ارسطو رو خواهیم داشت. فعلاً تا بعد…





اشتراک‌گذاری این مطلب
Subscribe
Notify of
guest
0 دیدگاه‌ها
Inline Feedbacks
View all comments

دیدن متکی به همراهی شماست. از دیدن حمایت کنید.