نهمین قسمت از پادکست دیدن رو با عنوان «عقل و بذر» میشنوید. من امیر لطیفی هستم و در این پادکست تاریخ فلسفه رو مرور میکنم. این قسمت اختصاص داره به آناکساگوراس از آتن.
دیوگنس آپولونیایی میگوید: «به عقیدهی من هر کسی توضیحی را برعهده گیرد باید آرخه، (نقطهی آغاز یا اصل نخستینی) را مسلم بگیرد و توضیح را ساده و باشکوه ادا کند.»
تمام کسانی که ما تا اینجا ازشون حرف زدیم، از تالس گرفته تا امپدوکلس همه در جستجوی آرخه بودند و میپرسیدند جهان از چه پدید اومده؟ آیا میشه از اینْ، سئوالِ بزرگتر و اساسیتری هم پرسید؟ آیا میشه چیزی رو شناخت بدون اینکه بدونیم از چی ساخته شده؟ پرسش از منشا و مبدا و آرخه، بنیادیترین پرسش در مورد چیزهاست.و هر پاسخی به این پرسش یا هر حدسی در مورد عنصر اصلی و آرخهی جهان باید بتونه تنوع و تکثر اشیا مختلف در جهان رو توضیح بده. اگر جهان در سکون کامل بود، بیش از این توضیحی لازم نبود. اما حالا که جهان همیشه در حال حرکت و شدنه، پاسخ به پرسش از چیستی جهان باید چگونگی حرکت و تغییر رو هم تبیین کنه. پس آرخه، حرکت و تغییر سه محور اصلی در مواجهه با جهان طبیعی هستند. این سه محور به جد در فلسفهی پیشاسقراطی دنبال شدند. پس بهتره ببینیم تا اینجای کار فلاسفهی مختلف چطور با این سه موضوع مواجه شدند.
مِلْطیان (که موضوع قسمت سوم بودند) شامل تالس، آناکسیمندروس و آناکسیمنس به مادهزندهانگاری اعتقاد داشتند. هر یک آرخهی متفاوتی رو انتخاب کردند، اما هر سه اعتقاد داشتند عامل حرکت در خود ماده قرار داره و مواد مختلف خودشون براساس طبیعتی که دارند حرکت میکنند و این حرکت خودانگیختهاست که سبب تغییر و ساخته شدن جهان میشه.
هراکلیتوس آرخه و حرکت و تغییر رو به این شکل تبیین کرد. گفت آتش مبدا و منشا عناصر چهارگانهاست و عناصر چهارگانه جهان رو میسازند. همچنین لوگوس یعنی خرد، عقل الهی یا قانون کلی بر هر تغییر و شدنی حاکمه.
و اما الیاییان، پارمنیدس و زنون، اینها به کل قید آرخه و حرکت رو زدند و مدعی شدند حرکت و تغییر و حتی کثرت چیزها، یعنی گونهگونی اشیای جهان حاصل توهم ماست و واقعیت همیشه در سکون و وحدت مطلقه.
امپدوکلس هم که قسمت قبل ازش حرف زدیم همین سه محور رو دنبال کرد. با این تفاوت که باید با سکون و وحدت الیایی هم روبرو میشد. در نتیجه با اینکه به ایدههای مِلطی بازگشت و اعلام کرد که هر چهار عنصر، آب و باد و خاک و آتش، با هم، سازندهی جهان هستند، اما از سنت الئایی هم پیروی کرد و گفت این چهار عنصر همیشه مقدارشون ثابته و هیچ وقت به وجود نمیان در نتیجه کثرت موجود در جهان حاصل به هم آمیختن این عناصر با یکدیگره.
در این قسمت خواهیم دید که جهانی که با الیاییان(پارمنیدس و زنون) دچار وحدت و سکون مطلق شده بود و با امپدوکلس دوباره احیا شد، با فلسفهی آناکساگوراس بیش از قبل به سمت کثرت حرکت میکنه. گرچه همچنان در وجوهی به سکون و وحدت الیاییان وفادار میمونه.
آناکساگوراس در کلازومِنا حدود سال ۴۲۸ پ.م. متولد شد. خانوادهای اشرافی و ثروتمند داشت، اما از ثروت و نفوذ سیاسی دست شست تا خودش رو وقف علم و فلسفه کنه. میگن وقتی ازش پرسیدند چرا به دنیا آمدن بهتر از نیامدنه، پاسخ داد «از برای مطالعهی آسمانها و کل جهان». انگیزهی آناکساگوراس از فلسفهورزی فقط کنجکاوی بود، و راهبرش طبع علمی محض. گفته میشه بخاطر بهره فراوانی که از دانش داشته، مورد احترام مردم بوده. آناکساگوراس به نثر مینوشته و فلسفهاش تماماً سکولاره. یعنی در تبییاتش خبری از دخالت نیروهای الهی نیست. آناکساگوراس به آتن مهاجرت کرد و سی سال از عمرش رو اونجا گذراند. به تعبیری او اولین فیلسوف آتنیه. آناکساگوراس کسیه که فلسفهی ایونی رو به آتن آورد. مورخان نوشتند که با دو اتهام محاکمه، محکوم و از آتن تبعید شد. یکی بیان اظهارات کفرآمیز پیرامون اجرام آسمانی. براساس اسطورهها و ادیان سنتی اون زمان، اجرام آسمانی ساحت الهی داشتن و برخیشون خدا بودند. اما در مقابل نظریات آناکساگوراس پیرامون این اجرام منزه از هرگونه اسطوره و دین بود. آناکساگوراس معتقد بود خورشید فقط یک «سنگ گداخته» اس و ماه جوهرش از زمینه. او همچنین اولین کسی بود که گفت نور ماه از خورشیده و دلیل کسوف و خسوف رو به درستی بیان کرد. اتهام دوم آناکساگوراس ارتباط با ایرانیان بوده. کلازومِنا، محل تولد آناکساگوراس، برای مدتی تحت سلطهی پارسیان بوده و گفته میشه آناکساگوراس دورهای در سپاه خشایارشاه خدمت کرده. میگن وقتی از آناکساگوراس پرسیده میشده که وصیتی داره یا نه، او پاسخ میداده: در سالمرگم مدرسهها رو تعطیل کنید. ظاهراً بعد از مرگش وصیتش برآورده میشه. آناکساگوراس در سال تولد افلاطون، یعنی ۴۲۸ پ.م از دنیا رفت.
از آناکساگوراس تنها پارههایی از یکی از کتابهاش به نام فوسیکا باقی مونده. فوسیکا، همون فیزیک امروزیه، در اون زمان فوسیکا یا فیزیک و طبیعت یک تلقی میشدند. آناکساگوراس با این عقیدهی امپدوکلس موافق بود که چیزی واقعاً به چیز دیگهای تبدیل نمیشه و هر تغییری صرفاً حاصل ترکیب چیزهای مختلف با همه. اما مخالف این آموزهی امپدوکلس بود که اون چیزهایی که از ترکیبشون جهان ساخته میشه، عناصر چهارگانه، یعنی آب و باد و خاک و آتش، هستند. و میپرسید چرا باید فرض کنیم این چهار عنصر سازندهی جهاناند؟ چرا این عناصر باید جایگاه متفاوتی داشته باشند؟ آناکساگوراس به جای این چهار عنصر، بذرها رو پیشنهاد کرد. آناکساگوراس معتقده وقتی چیزی پدید میاد، حتماً از قبل در چیز دیگری وجود داشته، آناکساگوراس بر اساس این مشاهده که فارق از رژیم غذایی ما، چیزهایی که میخوریم، حتی زمانی که کاملاً گیاهی هستند، در بدن ما تبدیل به گوش و مو و خون میشند، میپرسه «چگونه مو میتواند از غیر مو و گوشت از غیرگوشت حاصل شود؟» و به این نتیجه میرسه که پس گوشت و مو و خون، حتماً باید از قبل در چیزهایی که میخوریم وجود داشته باشن وگرنه امکان نداره در بدن ما تبدیل به این چیزها بشند. آناکساگوراس معتقده نه فقط در همهی خوراکیها گوشت و مو و خون هست، بلکه «در هر چیزی بهرهای از هر چیزی هست». یعنی مثلاً در طلا، علاوه بر طلا، چوب و گچ و آب و استخوان هم هست، در آب هم همهی اینها و باقی چیزها هم هست، در هوا هم همینطور و الی آخر در هر چیزی چیزهای دیگر هم هست. او این چیزها که جهان رو میسازند و درشون از هر چیزی چیزی هست رو بذر مینامه. اسپرماتا، اصل واژهای که آناکساگوراس به کار میبره و اسپرم هم از همین واژه گرفته شده. ولی اگر «در هر چیزی بهرهای از هر چیزی هست»، و همه چیز از بذرها ساخته شده پس چرا چیزها یه شکل و یه دست نیستند؟ و اشیا مختلف و متفاوتی وجود دارند؟ چرا طلا طلاست، آب یا گچ نیست؟ آناکساگوراس پاسخ میده چون در هر چیزی، یک چیز مشخصی غالبه و ما هر شی رو به شکل عنصر غالب در اون شی میبینیم. یعنی گرچه در چیزی که ما به شکل طلا میبینیمش، همه چیز هست، اما بیش از هر چیزی در اون طلا هست. یا در چیزی که ما به شکل آب میبینیمش اگرچه طلا و گچ و استخوان و خاک و خیلی چیزهای دیگه هست، عنصر غالب در اون آب هست.
با این اوصاف میتونیم نتیجه بگیریم چیزی که بر ما پدیدار میشه با چیزی که در حقیقت وجود داره متفاوته، در حقیقت در هر چیزی تعدادی بذر وجود داره ولی ما طلا و سنگ و مس و استخوان و چیزهای این شکلی میبینیم. این ما رو به جاهای جالبی میرسونه. کافیه همین نتیجه رو به زبان کمی فنیتر بیان کنیم: چیزی که بر ما پدیدار میشه متفاوت است با واقعیت موجود و کمی بیشتر فنی: چیزی که بر ادراک و حواس ما ظاهر میشه، توی پرانتز مثلا طلا، پدیدار، پدیده یا به انگلیسی فنومن نامیده میشه. چیزی که در دنیای بیرون واقعاً وجود داره ولی بر ما پدیدار نمیشه، توی پرانتز بذرها، ناپدیدار، یا به انگلیسی نومن یا نومنون نامیده میشه. پس طلا پدیدار یا فنومنه، بذرهایی که در اون طلا غالبند ناپدیدار یا نومنه. به نومن، «شیء فینفسه» هم گفته میشه، منظور از «شیء فینفسه» هم مشخصه. یعنی یک شیئی در نفس خودش، یعنی چنانکه خودش وجود داره مستقل از ما به عنوان ناظر بیرونی، به عنوان کسی که اون شیئی رو میبینه، یا به طور کلی حسش میکنه. یعنی شیئی در نفس خودش، فارغ از اینکه چطور ممکنه بر ما پدیدار شه.
برگردیم به آناکساگوراس. با این شروع کردیم که آرخه و حرکت و تغییر، سه محور اصلی پژوهشهای فلسفی در اون زمان بودند. گفتیم بذرها در نظام آناکساگوراس در جایگاه آرخه هستند و در خودشون از هر چیزی بهرهای دارند. حالا بپردازیم به عاملِ حرکت در نظام آناکساگوراس. امپدوکلس مهر و آفند رو نیروهای محرکه میدونست. اما آناکساگوراس این دو نیرو رو نمیپذیره و از عاملِ حرکتِ واحدی حرف میزنه به نام «نوس» یا عقل. در زمان آناکساگوراس هنوز کلمات لازم برای اشاره به چیزهای غیرجسمانی وجود نداشته، با این حال وقتی آناکساگوراس از عقل حرف میزنه، تا جای ممکن به یک موجودیت غیرجسمانی نزدیک میشه. آناکساگوراس میگه عقل، لطیفترین، نابترین و خالصترینِ چیزهاست. در تبیین آناکساگوراس که در همه چیز آمیختگی وجود داره، چون همه چیز از بذرهایی تشکیل شدند که از هر چیزی بهره دارند، تنها وجودِ ناب و خالص متعلق به عقله، این یعنی عقل مادی نیست، یا دستکم به هیچ چیز مادی شبیه نیست. البته که عقل میتونه در چیزهای دیگه وجود داشته باشه، اما ماهیتاً درش چیزی جز عقل نیست.
امپدوکلس معتقد بود همه چیز با عشق در یک کره جمع میشه و دوباره با نفرت پراکنده میشه و این جمع شدن و پراکنده شدن ازلی و ابدیه. آناکساگوراس اما برای حرکت یک شروع مشخص معتقده و از دورهای میگه که ابتدا همه چیز در همْ و آمیخته بودند، تا اینکه در نقطهای از زمان، عقل دست به کار میشه و یک حرکت چرخشی رو سبب میشه. حرکتی که ابتدا در یک ناحیهی کوچک شکل میگیره، اما به مرور در نقاط دیگه هم اثر میکنه. این چرخش در عالم ابدیه و هر لحظه سرعتش بیشتر میشه. با این چرخش بعضی چیزها از هم جدا میشند، برخی به هم میپیوندند، غلیظ از رقیق جدا میشه، سرد از گرم، تر از خشک و به مرور زمین و خورشید و ستارگان و سیارات و باقی چیزها شکل میگیرند. دو نکته در مورد این چرخش بسیار حائز اهمیته: اول اینکه گرچه این حرکتِ اولیه توسط عقل شروع شده اما عقل در استمرارش دخالتی نداره. چرخشهای بعدی و آمیختگیهای حاصل از اون به صورت مکانیکی پیش میرند و دوم اینکه: گرچه عقل دیگه در این فرآیند دخالت نمیکنه، اما در حرکت ابتدایی چنان طرح و تدبیری سوار کرده که در هر جدایی و آمیزش و شکل گرفتنی به عنوان ناظم و هدایتگر حاضر بوده و خواهد بود. گسست نیروی محرکه از مادهی سازندهی جهان، به عنوان یک نیروی بیرونی مستقل و صاحب طرح و تدبیر کافی برای شکل دادن به کیهان، در تاریخ اندیشه یک اتفاق بزرگه. این گسست در طول تاریخ عمیقتر و وسیعتر میشه و خواهیم دید که عقل جداشده از ماده توسط آناکساگوراس در اندیشهی افلاطون تبدیل به دنیای مُثُل میشه، در اندیشهی ارسطو در قامت محرک نامتحرک ظاهر میشه و بعدها در ادیان ابراهیمی تبدیل به ایدهی خدایِ واحد میشه. نگران نباشید، در آینده به همهی اینها خواهیم پرداخت
و به عنوان نکتهی ما قبل آخر نگاهی داشته باشیم به آناکساگوراس در آینهی فلاسفهی دیگه، دست کم در آینهی افلاطون و ارسطو. ارسطو و افلاطون، هر دو قائل به غایتی برای جهان و مافیها بودند. در نتیجه منتقد سرسخت امپدوکلس بودند، چون تبیین امپدوکلس کاملاً مکانیکی و علمی و طبیعی بود و هیچ جایی برای یک مرجع متعالی باقی نمیذاشت که بتونه کیهان رو در جهت یک غایت مشخص راهبری کنه. در عوض، افلاطون و ارسطو، در فلسفهی آناکساگوراس، نوس رو برای این کار مناسب دیدن، در نتیجه او رو تحسین هم کردند. هم زمان گلایهای هم داشتند، از این گله داشتند که چرا آناکساگوراس به طور شایسته از نوس بهره نبرده.
و در پایان: تا اینجای کار نگاه فلاسفه بیشتر طبیعی بود. این فلاسفه سه محور اصلی که بیشتر بهشون اشاره کردیم رو، یعنی آرخه، حرکت و تغییر رو در طبیعت دنبال کردند و عموماً در جستجوی ماهیت اشیا بودند. وقتی از فسفهی پیشاسقراطی حرف زده میشه، عموماً در مورد همین نوع از فلسفه حرف زده میشه. اما با سقراط انسان و مسائل انسانی در مرکز توجه قرار میگیرند و فلسفه دغدغهمند موضوعات و مسائلی میشه که هنوز هم عموماً با اونها شناخته میشه. با محوریت انسان، سرفصلهایی مثل فضیلت، عدالت، جامعه، حکومت، دین، دانش، آموزش و غیره مطرح میشند. سقراط با یک واسطه شاگرد آناکساگوراسه. این واسطه آرخلائوسه. آرخلائوس خودش چندان تاثیرگذار نبوده، بیشتر بخاطر ارتباط استاد-شاگردیش با سقراط حائز اهمیته. ازش کتابی باقی نمونده ولی در متون دیگه از او به عنوان آخرین فیلسوف طبیعی یاد شده و گفته میشه که اعتقاد داشته که درست و غلط قراردادی هستند. این نگاه در سوفسطائیان و به نحوی در سقراط مشهوده. اگر بخوایم با وسواس کامل براساس سیر تاریخی پیش بریم، قسمت بعد باید با پروتاگوراس سراغ سوفسطائیان بریم، اما با توجه به تاثیرپذیری اتمیان از آناکساگوراس و تاثیرپذیری سقراط از سوفسطائیان، ما قسمت بعد به اتمیان و قسمت بعدش به سوفسطائیان و پس از اون به سقراط خواهیم پرداخت.
من نکتهی دیگهای ندارم اضافه کنم. فقط اگر حرف و نظر و پرسشی دارید در تلگرام یا توییتر برای من بنویسید. میتونید در پادبین یا کستباکس یا هر جای دیگه که راحتید دیدن رو سابسکرایب کنید تا از قسمتهای بعدی باخبر بشید. لطفاً به علاقمندان احتمالی این پادکست رو معرفی کنید. براتون سلامتی کامل و آگاهی روزافزون آرزومندم. فعلاً تا بعد…