«مادیانی که مرا حمل میکنند تا به آنجایی که دلم همواره میخواست مرا میکشند، تا اینکه مرا به جادهی پر آوازهترین خدا [یعنی: خورشید] میآورند جاده ای که مرد دانش را در همه ی شهرها میبرد.
این مطلع اشعار کسیه که برای نخستین بار فلسفه رو به نظم درآورده، برای اولین بار برای ادعاهای فلسفی متوسل به استدلال و برهان شده و به اعتقاد خیلی از شارحان مهمترین فیلسوف پیشاسقراطیه، پارمنیدس.
من امیر لطیفی هستم. این ششمین قسمت از پادکست دیدنه. عنوان این قسمت هست «راه حقیقت». هدف من در این پادکست مرور تاریخ فلسفه در کنار شماست. همهی تلاش من اینه که توی فرصت کوتاهی که باهم داریم، از قالب معمول کتب آشنایی با تاریخ فلسفه، تا جای ممکن فراتر بریم، و در حد توانمون تصویری منسجم از حیات فکری بشر ارائه کنیم. خوشحالم که بعد از ۵ قسمت، تعداد دفعات شنیده شدن دیدن، از مرز ۱۵۰۰ هم گذشت. دوستان بسیاری هم در این مدت به طرق مختلف به من پیام دادند و با بازخوردهاشون من رو خوشحال کردند. همچنان مشتاق شنیدن حرفهای شما هستم. بریم سراغ بحث این قسمت
با زندگی پارمنیدس شروع کنیم. پارمنیدس اهل الئا بوده، شهری در جنوب ایتالیا. سال ۵۱۰ قبل از میلاد متولد شده و اشرافزاده بوده. پارمنیدس مثل یک شَمَن مدعی بوده از طریق ارتباط با دنیای غیرزمینیها به حقیقت دست یافته. پارمنیدس فلسفهاش رو در قالب یک شعر موزون یونانی تقریر کرده. این شعر سه قسمت داره که اولین بخشش یک درآمد پر تصویر و خواندنیه، که بخشیش رو در ابتدا شنیدید. پارمنیدس در درآمد شعرش میگه مادیانی او رو به پشت دروازههای روز و شب میبرند، جایی که از گامهای انسانها بسیار دوره. پشت این دورازهها، الههای منتظر پارمنیدسه و بعد از خوشآمدگویی بهش میگه:
بر تو لازم است همه چیز را بیاموزی، هم دلِ نالرزانِ حقیقتِ خوبْ گردْ آمده را و نیز آنچه را در نظرِ میرندگان میآید، که در آن هیچ يقينِ راستین نیست. با این همه تو این چیزها را نیز خواهی آموخت، یعنی آنچه را به نظر میرسد قطعاً وجود دارد، که به واقع همه چیز است.»
پس هدف دیدار الهه و پارمنیدس مشخص شد؛ آموزش! آموزش دو چیز: اول: «دل نالرزان حقیقتِ خوبْ گردْ آمده»، به اختصار میتونیم بگیم حقیقت. پس الهه اول قراره به پامنیدس راه حقیقت رو نشون بده. و بعد چی؟ «آنچه در نظر میرندگان میآید، که در آن هیچ يقينِ راستین نیست». منظور از چیزی که به نظر میاد چیه؟ یعنی تصوری از چیزی که واقعاً وجود داره ، یعنی عقیدهای دربارهی واقعیت، یا گُمانی دربارهی واقعیت. به عقیده و گمان در یونانی «دوکسا» گفته میشه؛ پس در کنار راه حقیقت، راه دومی که پارمنیدس قراره به لطف الهه یاد بگیره، راه دوکساس، راه گمانه. الهه بعد اضافه میکنه: «که در آن هیچ یقینِ راستینْ نیست، یعنی در راه گمان، در عقاید میرندگان، انسانها هیچ یقینِ راستین نیست. بعد اضافه میکنه «که به واقع همه چیز است». یعنی الهه معتقده که: نظرات مردم دربارهی همه چیز غلط و باطله و به کل با حقیقت بیگانهاست ، فقط گمان محضه.به معنای دقیق کلمه پارمنیدس از یه پارادوکس حرف میزنه. پارادوکس ریشهی یونانی داره، بخش اولش پارا، به معنای «متمایز از»، یا «جدای از»، هست. بخش دومش دوکسا رو هم که گفتیم به معنای عقیده و گمانه. پس رابطهی حقیقت و تصورات و عقاید انسانها واقعاً یک رابطه پارادوکسیکال، یعنی حقیقت به کل متمایز و جدا از عقاید ماست. متمایزه از چیزی که به نظر میرسه، و هر گمانی که ما بهواسطهی حواسمون داریم. ولی اگر باید به عقاید منبعث از حواسمون اعتماد کنیم ، برای شناخت حقیقت باید چه کار کنیم؟ هراکلیتوس اینجور موقعها به ما میگفت: «گوش کنید به لوگوس». حالا بعد ببینیم پیشنهاد پارمنیدس و الهه بر اون چیه:
مگذار عادت ناشی از تجربه ی بسیار در طول این راه بر تو فشار آورد، و چشم بیتوجه و گوش پر از صدا و زبان را سئوالپیچ کند، بلکه به وسیلهی لوگوس داوری کن.
پارمنیدس صریحاً تجربه رو یعنی هر چیزی که می شنویم و می بینیم و هر احساسی که داریم نسبت به جهان همه رو محکوم میکنه. و او هم میگه باید با لوگوس، با عقل، داوری کنیم. نفی کامل قابلیت حواس در کسب معرفت، و اتکای تمام و کمال به لوگوس، به عقل، از پارمنیدس یه عقلگرای تمام عیار و افراطی میسازه. معمولاً تصور عمومی از عقلگرایی خیلی مثبته، چون در ادبیات و تصور عرفیِ معمول، یک دوگانهی جا افتاده وجو داره که یک طرفش فرد عقلگرای منطقی و اهلِ حرف حساب و آیندهنگر قرار داره، و در قطب مخالفش فراد احساسی و دمدمیمزاج و بیبرنامه و کوتهبین. به عبارتی در تصور عرفی، عقلگرایی حسنیه که نقطهی مقابلش احساسی بودنه که یک قبحه.در ساحت فلسفه، عقلگرایی معنای متفاوتی داره و همیشه نتایج مثبتی به بار نمیاره و حسن نیست، قطب مخالفش هم احساسی بودن نیست، بلکه تجربهگراییه. عقلگرایی اجمالاً یعنی اتکا به عقل برای شناخت جهان، عقلگرایی رادیکال پارمنیدس، از بهترین مثالهاس در نفی تقدس عقل. عقلگرایی افراطی پارمنیدس به کل زیرآبِ حواس و تجربه رو میزنه و فقط و فقط متکیه به عقل و تعقل و نتیجهاش انکار همهی یافتههای حسی و تجربی و ملموسه.
خب حقیقتی که پارمنیدس معتقده با لوگوس، با عقل باید شناختش چیه؟ بعد از درآمدی که ازش خلاصهای شنیدید، شعر پارمنیدس به دو بخش تقسیم میشه. پاسخ این پرسش در بخش اوله. این بخش به راه حقیقت اختصاص داره؛ بخش دوم، به راه گمان. حقیقت پارمنیدس وجوه مختلفی داره. من سعی میکنم در پنج عنوان به این مشخصات بپردازم؛ گرچه در حقیقتْ و مثل خودِ حقیقت از منظر پارمنیدسی، این وجوه و مشخصهها تفکیک ناپذیرند و نمیشه ترتیب خاصی براشون قائل شد.
اولین مشخصهی حقیقت به باور پارمنیدس که بهش میپردازیم «آن هست»ئه. پارمنیدس دوگانهای داره با عناوین «آن هست»، و «آن نیست». حقیقت «آن هسته»، it isئه، راه یقینه؛ یعنی میشه با یقینِ کاملْ از «بودنش» حرف زد. ضروریه، چون باید باشه، نمیتونسته که نباشه، به قول خود پارمنیدس «آنچه هست باید باشد». وجه مقابلِ «آن هست»، «آن نیست»ئه، که ضرورتاً نیست، نیست چون نمیتونسته که باشه. پارمنیدس معتقده «آن نیست» به کلی پژوهشناپذیره. دقت کنید که گرچه ما از دو عنوان حرف میزنیم: «آن هست» و «آن نیست»، اما در حقیقت دوگانهای وجود نداره. هر چه هست واحده، یکی هست، فقط «آن هست»، «بودن»، بودنِ به کمال و در کمال و جز این چیزی نیست. کمال دومین مشخصهی حقیقته که بهش میپردازیم.
حقیقت یا وجود از نظر پارمنیدس، همه-چیز-تمام و کامله. وقتی پارمنیدس از حقیقت حرف میزنه، از کاملترین وجود ممکن حرف میزنه و کامل بودن یعنی داشتن همه چیز ممکن، پس بیرون از حقیقت، جز حقیقت، جدای از حقیقت، هیچ چیزی نیست. همچنین هیچ نقصی هم در حقیقت راه نداره. حقیقت سراسرْ بودن و وجود داشتنه، پس هیچ خُلل و فُرَج و جای خالی و خلائی درش جا نداره، چون جای خالی یعنی مکان خالی از وجود و حاوی نیستی هست و وجود نداشتن، در حقیقت پذیرفتنی نیست، پس حقیقت تماماً پره، بدون هیچ خُلل و فُرَجی. حقیقت به اصطلاح فلسفیتر ملاءست، در مقابل خلاء، ملاء یعنی پر بودگی، یعنی بدون خلاء بودن. وجود و حقیقت یک بهمپیوستگی کامل و واحده، پس درش هیچ کثرتی هم ممکن نیست، و هیچ عضوی نمیتونه داشته باشه، چون دوگانگی و چندگانگی تنها با حضور فاصله و خلاء (یعنی نبودن وجود بین چیزهایی که هستند) ممکنه. به وضوح پارمنیدس یک فیلسوف یگانهانگار یا به عبارتی معتقد به مونیسمه.
مشخصهی بعدی حقیقت که بهش میپردازیم کروی بودنه. حقیقت از نظر پارمنیدس مثل یک گویه. الهه در مورد حقیقت گفت: «دل نالرزان حقیقت خوبْ گردْ آمده». در این بند به «خوب گردْ آمده» میپردازیم و در بند بعدی به «نالرزان» بودنِ حقیقت. چرا پارمنیدس معتقده حقیقت گرده؟یا بهتره بگیم کرهاست؟ چون کره کاملترین شکل ممکنه، همهی نقاط روی کره در فاصلهی یکسانی از مرکز قرار دارند. قرینهترین شکل ممکنه، هیچ گوشهای نداره. حقیقت از نظر پارمنیدس بیحرکته، ولی اگر متحرک هم بود، میتونست در قالب یک گوی یا یک کره، تا ابد به گونهای دور خودش بچرخه که ذرهای مختصاتش در فضا تغییر نکنه، کره برای حرکت نیازی به تغییر مکان نداره یعنی مثلاً لازم نیست از نقطهی الف به ب حرکت کنه می تونه تا ابد بدون جابهجا شدن دور خودش بچرخه. هر چه در مورد کره گفتیم در مورد دایره هم صادقه. اصلاً کره در حقیقت همون دایرهاست که در سه بعد، به تعداد بیشمار و با حفظ مرکزیتش تکرار میشه. در بین اشکال هندسی، دایره بالاترین اعتبار فلسفی رو داره. دایره در ادبیات فلسفی نماد کمال، تمامیت، ابدیت، پایانناپذیری، وجود و خداست.
و سومین مشخصه حقیقت و باور پارمنیدس بیحرکتی و سکونه. در عبارت «دل نالرزانِ حقیقت»، منظور از «نالرزان بودن» اینه که حقیقت حرکت نمیکنه. پیروی تعریف سفت و سختی که پارمنیدس از بودن ارائه میده، حرکت کردن حتی در سادهترین شکلش هم، یعنی مثلاً حرکت کردن از نقطهی الف و رفتن به نقطه ب، یعنی نبودن، نبودن در نقطهی الف، و بعد برای لحظات مختلفی نبودن در نقطههایی بین الف و ب، تا رسیدن به ب. پس حرکت از نظر پارمنیدس با نبودن همراهه، و نبودن نقصه، پس حقیقت بیحرکته. اما توصیفِ پارمنیدس از حرکت ، مشخصاً خلاف چیزی هست که ما در حرکت مشاهده میکنیم. موضع پارمنیدس در مورد مشاهدات ما مشخصه، این «ما»”ئیم که در خطاییم. چون براساس آموزههای پارمنیدس که به یکیش در بند قبلی اشاری کردیم مبنی بر پربودگی و ملاء بودن حقیقت ، اصلاً در حقیقت جایی وجود نداره که بخواد حرکت ممکن باشه.
در سنت یونانی وقتی از حرکت، از motion و یا به یونانی از kinesis حرف زده میشه؛ منظور فقط حرکت مکانیکی، یعنی مثلاً حرکت انگشتان روی دکمههای کیبورد، یا تکون خوردن برگهای درختان در باد، یا حرکت ماشین در جاده نیست، هر نوعی از حرکت کنیسیسه. از حرکت مولکول ها در اجرام مختلف چه در جامدات چه در مایعات چه در گازها و یا حرکات ذرات درون اتمی یا حرکت صدا و نور و امواج و غیره همه این ها به عنوان حرکت و کینسیس شناخته میشه و متعاقباٍ همه این ها از نظر پارمنیدس منتفیه. مثلاً وقتی سنگی بر اثر چکیدنِ مدام قطرات آب تغییر شکلی پیدا کنه، یعنی درش حرکتی رخ داده؛ یا اگر رنگ لباسی به مرور در اثر نورِ آفتاب تغییر کنه، این هم به معنای حرکته. هر شکلی از تغییر و تحول و شدن و کن و فساد، حرکت محسوب میشه. البته که این ادعا هم ادعا گزافی نیست، حقیقتاً هم هر نوعی از تغییر با حرکت همراهه. مثلا در ساییده شدن سنگ، بر اثر چکیدن قطره های آب مولکولهای سنگ حرکت میکنند، در پریدن رنگ لباس حرکاتی در بافت لباس، ماده و مولکولهای لباس در جریانه. به طور کلی در هر تغییر ظاهراً شیمیایی هم ، حرکاتی فیزیکی در جریانه و بالطبع هر تغییر و شدنی چون نیازمند حرکته و حرکت نقص در بودنه، پس حقیقت کامل و بینقص، مطلقاً ساکن، بیحرکته و لایتغیره.
رسیدیم به آخرین مشخصه درباره حقیقت که بهش بپردازیم: «ازلی و ابدی» بودن. «حقیقت» تولد و مرگ نداره. یعنی چیزی نه به وجود میاد و نه از میان میره. چون اگر قرار باشه چیزی به وجود بیاد، یا از چیزی به وجود میاد که قبلاً وجود داشته، یا از چیزی که قبلاً وجود نداشته. اما از این دو هیچ چیزی نمیتونه به وجود بیاد. چون اولاً از چیزی که وجود نداره، یعنی از عدم، از خلاء، از نیستی، هیچچیزی نمیتونه به وجود بیاد. این یک قائده بسیار اساسی در یونان باستانه، این که «از هیچ هیچ به وجود نمیاد». بعدها این اصل با عنوان لاتینی ex nihilo شناخته و ماندگار شد. ex nihilo یعنی «از هیچی» که بخش اول جملهای که میگه “ex nihilo nihil fit” یعنی هیچ از هیچ در نمیآید، یا همون به وجود نمیاد. ادیانی که معتقد به آفرینشنپ، ادیان ابراهیمی، مخالف این اصلن. این ضدیت در عبارت معروف «کن فیکن» نمایانه. «کن فیکن» که در مکالمات روزمره حکم ضربالمثلی پیدا کرده و استعارهایه از زیر و بم کردن و تغییرات اساسی دادن، در اصل بخشی از آیهایه که دقیقاً اشاره داره به «خلق از عدم»، به «آفرینش». خدا میگه «کن»، یعنی موجود باش، فیکن، «پس موجود شد یا پس موجود میشود». بخشی از فعالیتِ فلاسفهی اسلامی در طولِ تاریخ، آشتی دادن اصل ex nihilo با «کن فیکن» یا مبارزه علیه ex nihilo به نفع اثبات حقانیت «کن فیکن» بوده.
خب برگردیم به این مسئله که آیا چیزی به وجود میاد؟ در این مورد حرف زدیم که از هیچ هیچ به وجود نمیاد اما خب از موجود چی؟ از موجود هم نمیتونه چیزی به وجود بیاد؟ در این مورد استدلالِ پارمنیدس رو از زبان یک فیلسوف دیگه، گرگیاسِ سوفسطائی بشنوید:
آنچه هست نمی تواند به وجود آید. اگر آید، یا از آنچه هست می آید یا از آنچه نیست. اما از آنچه هست نمیآید، زیرا اگر موجود است نمیتواند به وجود آید بلکه قبلاً هست؛ نیز از آنچه نیست نمیآید، زیرا از ناموجود هیچ چیز پدید نمیآید.
گرگیاس هر دو استدلال پارمنیدس در نفی امکان بهوجود اومدن رو خیلی خلاصه بیان میکنه در مورد اینکه هیچ از هیچ بهوجود نمیاد حرف زدیم و میریم سراغ استدلال دوم که میگه:
آنچه هست پیش از این وجود داشته
و این بیمعنیه که دوباره به وجود بیاد،
بهوجود اومدن یعنی نبودن در زمانی و بعد بودن.نبودنِ چیزی که هست در هر زمانی نقصه، حتی در گذشته پس هر چیزی که هست همیشه بوده و خواهد بود یعنی ازلی و ابدیه یعنی بی زمانه
پس حقیقت «آن هست»ئه و جز حقیقت «آن نیست»ئه که وجود نداره. حقیقت مثل یک کرهی تماماً پره(به نظر پارمنیدس)، کامله، بیحرکته، و بیزمانه. تا اینجا از راه حقیقت گفتیم، اما پارمنیدس در مورد راه دوکسا چی میگه؟
اشاره کردیم که راهِ دوکسا، راه تفسیرِ جهانِ شدنه، دوکسا، عقاید و داوریهای غلط ما انسانهای میرندهاس در مورد جهان آن چنان که به نظر میرسه. عقایدی که به کل باطلند و درشون هیچ یقینِ راستینی نیست، چون ناظر بر حرکت و کثرت و شدن هستند. پیش از اینکه به راه دوکسا بپردازیم، باید به این پرسش اساسی پاسخ بدیم که چرا پارمنیدس وقتش رو صرفِ دوکسا میکنه؟ الهه در این مورد دلیلی میاره، به پارمنیدس میگه من به تو راه دوکسا رو نشون میدم، بلکه «هیچ یک از داوریهای مردم بر تو سبقت نجوید». یعنی چون دیگران در این جهان تامل کردند و راه دوکسا رو طی کردن و در مورد جهان و دوکسا تصوراتی دارند، من هم به تو دوکسایی رو یاد میدم.اگر بخوایم خیلی تیتروار به آموزههای راه دوکسا اشاره کنیم باید بگیم: پارمنیدس از دوگانههایی حرف میزنه شبیه دوگانههای فیثاغوری، مثل گرم و سرد و آتش و شب که در کار جهان نقشهای کلیدی دارند. همچنین، به تعبیر ارسطو، پارمنیدس «عشق و خواهش» رو از علل اولیٰ میدونه. در جهانشناسیِ پارمنیدس عنصر دیگهای هم دخیله به نام «آنانکه»، که در فارسی ترجمهاش میکنن به «ضرورت». افزون بر اینها، پارمنیدس ظاهراً اولین کسی بوده که مدعی شده زمین کرویه. و به عنوان آخرین نکته از راه دوکسا که ما بهش اشاره میکنیم، پارمنیدس باور داشته که در هر موجودی، درجهای از آگاهی وجود داره.
خب تا اینجای کار، با پارمنیدس به پشتِ دروازههای روز و شب سفر کردیم، راه حقیقت و راه دوکسا رو طی کردیم. و حالا میپردازیم به اهمیتِ ویژهی پارمنیدس در تاریخِ فلسفه، نسبتی که با فلاسفهی قبلی خودش داشته و تأثیری که روی فلاسفهی بعد از خودش گذاشته.
عقاید پارمنیدس به نحوی توسط چند فیلسوف دیگه هم دنبال میشه و مکتبی که بنمایهاش آموزههای پارمنیدسه، به مکتب الئایی یا یگانهانگاریِ الئایی معروف شده. چون شهر الئا در ایتالیا هم محل زیست پارمنیدسه و هم دیگر فلاسفهی شاخص این مکتب، یعنی زنون و ملیسوس، برای مواجه اصولی با هر فیلسوف بارزی باید نسبتِ اون فیلسوف و با افلاطون و ارسطو مشخص کنیم فرقی نداره که فیلسوفِ موردنظر پیش از این دو غول زیسته باشه یا پس از این دو به هر حال یا روی این دو تأثیر گذاشته یا از این دو متأثر شده،(افلاطون استاد ارسطو بوده اما ارسطو شاگرد چندان سربهراهی نبوده راه متفاوتی رفته و آموزگارش رو بسیار نقد کرده)پس باتوجه به زاویهای که ارسطو با اصول افلاطونی داشته وقتی نسبتِ فیلسوفی رو با افلاطون مشخص میکنیم نسبتش با ارسطو هم مشخص میشه و بالعکس. خب افلاطون آشتی دهندهی دو فیلسوفِ مهم قبل از خودش بوده هراکلیتوس و پارمنیدس چیزی که این دو فیلسوف رو بیش از همه متمایز میکنه تعریفشون از حقیقت و بالطبع راه دستیابی به حقیقته، به نظر هراکلیتوس یه جهان و حقیقت واحد بیشتر وجود نداره که همیشه عرصه شدن و تغییراته مهمه حتی اگه به نظر ما اینطور بیاد که در جهان ثباتی وجود داره. در قطب مخالف به باور پارمنیدس حقیقت ساکن، ثابت،صلب،واحد و تفکیکناپذیره و هر حرکت و تغییر و کثرتی در جهان توهمه و به عقیده افلاطون هراکلیتوس حق داره وقتی میگه این جهانی که درش زندگی میکنیم، همیشه در حال تغییره. از طرفی پارمنیدس هم حق داره وقتی میگه که حقیقت یا موضوع شناخت، یعنی چیزی که شناختنی هست یا باید شناختنش، باید همیشه ثابت و بیحرکت باشه. در نتجه افلاطون از هراکلیتوس این جهانِ در حال تغییر رو حفظ میکنه. و از پارمنیدس آن جهانِ همیشه ثابت رو برمیداره. میگه این جهان، با تمام پدیدههای آشنا و محسوسش، سایهای از آن جهانه، از آن جهان حقیقی، از جهان پارمنیدسی، به قول خودش از جهان مُثُل. این جهان محسوسه؛ آن جهان معقوله. و هر چیزی که در این جهان هست، مثال و ایدهی اصلیش در آن جهان موجوده. چیزهای این جهانی متغیر و فسادپذیرند، ایدهها و مثالهای آن جهان ثابت و لایتغیرن. دو خطی هم از افلاطون بشنوید که این بحث رو تموم کنیم:
به عقیده ی من باید قبل از هر چیز تمایز زیر را در نظر داشته باشيم چیست آنچه همواره هست و صیرورت ندارد، و از سوی دیگر چیست آنچه همواره می شود و هرگز نیست؟ یکی از طریق ذهن و استدلال درک شدنی است، دیگری به وسیله ی گمان و حواسِ غیر عقلانی حدس زدنی است، می آید و می رود ، اما هرگز واقعا هستی نیست.
مشخصه که منظور افلاطون از «آنچه همواره هست و صیرورت ندارد» حقیقت پارمنیدسی، و همان جهانِ مُثُل خودشه، و منظور از «آنچه همواره می شود و هرگز نیست» جهان همیشه در حال شدنِ هراکلیتوس که موضوعِ راه دوکسای پارمنیدسه. در مورد ارسطو هم خیلی خیلی کوتاه بگم که ارسطو مخالف تفکیک این دو جهان توسط افلاطونه. ما بعداً به تفصیل هم در مورد ارسطور و هم درمورد افلاطون حرف خواهیم زد، اما این بهترین جای ممکن بود که مکث کنیم و سعی کنیم بخشی از دیوار-نقاشی رافائل به نام مدرسهی آتن رو بازسازی کنیم. یعنی اول لباس خاکی-سبز با ردای آبی ارسطو رو بپوشیم و با کف دست به زمین اشاره کنیم و از این جهان حرف بزنیم، بعد جامهی آتشین و اثیررنگ افلاطون به تن کنیم و با انگشت اشاره آسمان رو نشان بدیم و از آن جهانِ پارمنیدس و افلاطونی حرف بزنیم. اگر هنوز این اثر زیبای رافائل رو ندیدید، پیشنهاد میکنم در کانال تلگرام پیداش کنید. در نقاشی رافائل خودِ هراکلیتوس و پارمنیدس هم حاضرن.
لازمه خیلی کوتاه به این هم اشاره کنیم که گفته میشه پارمنیدس بنیانگذارِ متافیزیک در فلسفهاست. منظور از متافیزیک چیه؟ در متون فارسی و عربی معموله که در ترجمهی متافیزیک از مابَعدالطبیعه استفاده میشه. این عنوان مابَعدالطبیعه یا متافیزیک از کجا میاد؟ نوشتههای ارسطو مدتها پس از مرگش در قالب کتابهایی جمعآوری میشه و مؤلفی که این کار رو انجام میداده، مجموعهای از درسهای ارسطو رو بعد از کتاب طبیعیات (یا فیزیک) ارسطو قرار میده. به همین دلیل بهش اسم مابعدالطبیعه (یا متافزیک) رو میده، یعنی کتاب بعد از طبیعیات، بعد از فیزیک. بعدها این نام ماندگار میشه و چتری میشه برای حوزهای از فلسفه که برخی از موضوعات و مسائل اساسیش در اون کتاب ارسطو هم بررسی شده، شامل هستی، وجود، بودن و غیره. چون وجود اصلیترین موضوع در فلسفهی پارمنیدسه گفته میشه که پارمنیدس متافیزیک رو بنیان نهاده. دقت کنید که تعریف ما از متافیزیک، خیلی مُجمَل و صرفاً کارراهانداز بود، بعداً دقیقتر بهش خواهیم پرداخت. این رو هم اضافه کنم: که معموله به خطا مابعدالطبیعه، با ماورالطبیعه یکسان گرفته میشه. در حالی که مابعدالطبیعه در جستجوی بنیادیترین علل و پشتوانههای جهان طبیعیه، و ماورالطبیعه سوادی فراطبیعت، فراهنجارهار و غیرطبیعیات رو داره، و موضوعاتش چیزهایی از جنس جادو، نیروهای عجیب و غریب و بیمنطق و غیره… بحث این قسمت تموم شد بریم سراغ پاورقی.
این هم از قسمت ششم چون خیلی بحث طولانی شد من نکته خاصی اضافه نمیکنم فقط یک کتاب میخوام معرفی کنم.
تویِ این پادکست تماماً یا غالباً، من هر وقت خواستم از فیلسوفی چیزی نقل کنم چه پیشاسقراطری و چه پساسقراطی، از ترجمههای آقای قوام صفری از کتابهای گاتری استفاده کردم. اما اگر به هر دلیلی دنبال ترجمهی تمام پارههای فلاسفهی پیشاسقراطی هستید پیشنهاد میکنم به کتاب «نخستین فلاسفهی یونان» به قلم «شرفالدین خراسانی» فقید رجوع کنید. هدف این کتاب تقریر و شرح اندیشههای فلاسفهی پیشاسقراطیه. مؤلف که مسلط به زبان یونانی بوده، تمام آنچه از فلاسفهی پیشاسقراطی باقی مونده رو مستقیماً از یونانی به فارسی ترجمه کرده و در این کتاب آورده.
جا داشت بیش از اینها از پارمنیدس حرف بزنیم. ولی مثل همیشه فرصتمون کوتاه بود. قسمت بعد سفرمون رو در قرن پنجم پیش از میلاد، با زنون و ملیسوسِ الئایی ادامه میدیم. گمان نمیکنم، یقین دارم که قسمت بعد هم شنیدنی خواهد بود. پس در کستباکس یا هر پادگیر دیگهای که خودتون راحتید دیدن رو سابسکرایب کنید و منتظر باشید. فعلاً تا بعد.