یکم | دیدن دنیا با عینک فلسفه

در مورد فلسفه مثلِ هر چیزِ دیگه‌، یک تصورِ عرفی و معمول توی ذهنِ همه موجوده و عملاً همین تصوره که میزانِ اقبالِ عمومی یا نظرِ عمومی نسبت به فلسفه رو تعیین می‌کنه. خب، اگر که این تصورِ عمومی در مورد فلسفه منطبق با واقعیت باشه، دیگه ما نیازی به ادامه دادن این پادکست نداریم و ما هم مجاب می‌شیم که فلسفه چیزِ به‌دردبخوری نیست و می‌تونیم بریم دنبال کارمون.

 

خب این تصورِ عمومی نسبت به فلسفه چه شکلیه معمولاً؟ معمولاً فلسفه یک همچین فعالیتی تصور میشه: پرداختن به موضوعاتِ کلی و انتزاعی به نحوی سخت‌فهم و پیچیده و متعاقباً این نتیجه گرفته میشه که فقط به دردِ یک عده‌ آدمِ کتابخون و منزوی میخوره که تا حدی هم پتانسیل دیوانگی دارند! یا تنها به کارِ کسانی میاد که ازش دارند امرارِ معاش می‌کنند و خب در مقابلِ اون زندگی قرار داره با همه‌ی مسائلِ جزئی‌ش که به کلی راهش از فلسفه و چیزهای انتزاعی جداست. خب، ما باید دقیقاً به همین تصور بپردازیم، باید بگیم که آیا این تصور و نتیجه‌گیری درسته، و سعیِ ما اینه که توی ادامه‌ی این پادکست به این سوال جواب بدیم.

اول از همه باید بگیم که آیا موضوعاتِ مورد تحقیقِ فلسفه کلی و انتزاعی هستند؟ خب، جواب مثبته. اینکه امروز هوا چطوره یا مثلاً هفته‌ی دیگه توی مصاحبه‌ی شغلی‌مون چی بگیم بهتره یا مثلاً قیمتِ گوشت و مرغ چنده، اینا خب به فلسفه هیچ ربطی نداره. یا اینکه “آیفون بهتره یا اندروید؟” گرچه به نسبتِ سوال‌های قبلی که گفتیم کلی‌تره، ولی همچنان ربطی به فلسفه نداره. فلسفه اصولاً به مسائلِ کلی‌تری می‌پردازه، مثلِ اخلاق، سیاست، معرفت، هنر، منطق، حقیقت و مسائلی شبیه به این.

 

خب، با توجه به اینکه ما توی زندگی‌ روزمره‌مون معمولاً با مسائل جزئی‌تری درگیریم، آیا پرداختن به موضوعاتِ کلی و انتزاعی و فلسفی، اتلافِ وقت و انرژی‌مون نیست؟ پشتِ هر کاری که ما انجام می‌دیم، هر چقدر هم که جزئی و پیش‌ِپا‌‌افتاده باشه، باز هم یک سری افکار و ایده‌هایی کلی ‌ قرار دارن، مگر اینکه اعمال و رفتارِ انسان‌ رو صرفاً یک مجموعه‌ی تصادفی، از یک سری واکنش‌های مقطعی و بی‌منطق و بی‌ارتباط با همدیگه بدونیم. مثلاً اگر هر روز به‌موقع سرِ کارمون حاضر می‌شیم، حتماً پسِ ذهن‌مون یک درکی داریم از کلیاتی مثلِ اخلاقِ کاری یا خوش‌قولی، یا دست‌کم نیاز به امرارِ معاش و حفظِ بقا و غیره. یا اگر بیش از مقداری که برای اجاره‌ی خونه و خریدِ غذا و پوشاک و خلاصه فراهم کردنِ لوازمِ حفظِ بقا لازمه، کار می‌کنیم، احتمالاً درکی داریم از رابطه‌ای میانِ مقدارِ پول و میزانِ خوشبختی. پس هم با کلیتی به نام پول آشناییم و هم با کلیتی مثلِ سعادت و خوشبختی؛ حالا فارغ از اینکه بین این دوتا واقعا چه ارتباطی برقراره و خب از تمامِ اینها سرراست‌تر و دم‌دستی‌تر و ابتدایی‌تر: هر لحظه‌ای که زنده‌ایم، داریم با این ایده‌ی کلی به حیات‌مون ادامه می‌دیم که زیستن از مرگ ارزشمندتره و بودن بهتر از نبودنه و بهتره که به زندگی‌مون ادامه بدیم. چنین کلیات و ایده‌هایی به همه رفتارِ ما و تمامِ شئون زندگیِ ما، از ابتدا تا انتها شکل میدن. ما هرروز و هرلحظه، در حضورِ طیف وسیعی از این ایده‌های کلی، توی ذهن‌مون، زندگی می‌کنیم، حتی اگر نسبت به اون‌ها آگاه نباشیم.

 

علاوه بر این، انسان‌ها هر از چند گاهی تعمداً خودشون رو به نحوِ مستقیم‌تری درگیر یک سری پرسش‌های کلان‌تر و موضوعاتِ کلی می‌کنند؛ مثلاً وقتی از خودمون می‌پرسیم که خوشبختیم یا نه، وقتی در مورد حق، عدالت یا آزادی حرف می‌زنیم، وقتی سعی می‌کنیم یک عکسی رو بفهمیم یا یک نقاشی رو درک کنیم، دیگه ما صرفاً درگیرِ جزئیات نیستیم؛ پس هر فعالیتی به درجاتی در خودش، از ایده‌های کلی برخورداره. تنها تفاوت در میزانِ این درجات و آگاهیِ ما نسبت به این کلیاته.

 

خب، گفتیم که پشت سر هر کاری که انجام می‌دیم، همیشه یک تعدادی ایده ‌‌های کلی قرار دارند حتی اگر که ما نسبت به حضورِ اون‌ها آگاه نباشیم و از اون طرف گفتیم که ما گه‌گاه خودمون به مسائلِ کلان و کلی فکر می‌کنیم. اما خب با فرضِ اینکه قرار نیست ما همیشه این کار رو انجام بدیم، یعنی به این چیزهای کلی تر فکر کنیم و از طرفی همیشه یک‌سری ایده ‌‌های کلی در مورد زندگی و موقعیت‌های مختلفش به صورتِ ضمنی و ناخودآگاه از قبل توی زندگیِ ما حاضرند، دیگه چه نیازی داریم به فکر کردن به مسائلِ کلی و انتزاعی و فلسفی؟

 

خب به نظر میرسه که چنین نیازی به کل کاذبه. این فرض و سوال و جوابی که بهش دادیم دقیقاً رویکردِ عموم انسان‌ها به زندگی در طولِ تاریخه که حاصلش چیزیه که ارسطو بهش میگه “زندگی نیازموده” و معتقده که “ارزش زیستن نداره”. چرا؟ چون وقتی ما نسبت به ایده‌های کلانی که زندگی‌مون رو می‌سازند کاملاً بی‌تفاوتیم، در حقیقت دیگران دارند به اون‌ها شکل می‌دند. در حقیقت دیگرانند که به جای ما فکر می‌کنند و ما با ارزش‌ها، پرسش‌ها و پاسخ‌های اون‌ها زندگی می‌کنیم؛ دیگران در اینجا یعنی خانواده، دوستان، جامعه، دین، ایدئولوژی‌ها و باقی مراجع داری قدرت و نفوذ. چنین زندگی‌ای در بعدِ شخصی در حدِ روزمرگی باقی می‌مونه و به شدت قابل پیش‌بینیه و در عمل از معنا و اصالتِ تهی هست و از منظرِ اجتماعی می‌تونیم بگیم که شبیه به زندگیِ گله‌وار میمونه.

 

 ثمره‌ی این رویکرد به زندگی جایگزینی آگاهی با به کار بردن آگاهی کاذب و منفعلانه‌ست که برای هر پرسشی پاسخِ ساده، سطحی، کلیشه‌ای و سهل‌الوصول داره. مثلاً، سیاست رو خلاصه می‌کنه در “چیزی که پدر و مادر نداره”، “همه‌اش توطئه‌ست”، “کارِ انگلیسی‌هاست” و “از ماست که برماست” و غیره. یا هنر رو خلاصه می‌کنه به دو بخشِ “آثارِ قشنگ” و باقیِ چیزهایی که اگر به آسانی فهمیده نمی‌شند، پس حتماً “بی‌معنی و سرکاری”‌اند. سینمای خوب رو هم خلاصه می‌کنه به فیلم‌هایی که “کش نمیاند”، “حوصله‌سربر نیستند”، “داستان دارند”، “آخرشون معلومه” و قطعاً “سیاه و سفید نیستند”، همچنین اقتصاد رو خلاصه می‌کنه به “تنفر از پولدارها” و هم‌زمان “روش ‌‌های پولدار شدن در ۲۱ روز” و تاریخ رو خلاصه می‌کنه به “کوروش کبیر” و “حمله‌ی اعراب” و “استعمار روباه پیر” و “حقی که از ما خوردن” و غیره. خلاصه که با مجهز شدن به چنین آگاهیِ فراگیر و همه‌فن‌حریفی میشه همه‌ی مشکلات دنیا رو تو فاصله‌ی میدونِ انقلاب تا سرِ خیابون فاطمی—البته به شرط اینکه مسیر ترافیک باشه—ریشه‌یابی کرد و براشون راه‌حل پیدا کرد، بدون اینکه سطحِ بحث از سقفِ تاکسی بالاتر بره!

 

قبل از اینکه پیش‌تر بریم، لازمه به این سوال هم جواب بدیم: خب وقتی که گفتیم دیگران سعی می‌کنند که به جای ما فکر کنند و ایده‌هاشون رو به ما تحمیل کنند، آیا فلسفه هم می‌تونه یکی از این دیگران باشه؟ یعنی ایده‌هاش رو به ما تحمیل کنه؟ باید جواب بدیم که اگر منظور از فلسفه، فقط آثار و آرا و افکارِ فلاسفه باشه، یعنی در حقیقت فقط منظور تاریخ فلسفه باشه، بله، قطعاً چنینه. ولی اگر منظورمون از فلسفه یه کم کلی‌تر باشه و اشاره کنیم به خود عملِ فلسفیدن و تفکر به روش فلاسفه، پاسخ منفیه.

 

ولی خب روش کارِ فلاسفه چیه که اون‌ها رو از خانواده و جامعه و دولت و غیره متفاوت‌ می‌کنه؟ فلاسفه سرچشمه‌ای برای دانایی و نادانی قائل نیستند.به هر چیزی شک می‌کنند، به سنت، قانون، به قراردادهای اجتماعی، به عقل، به حسیات و حتی به زبانی که باهاش حرف می‌زنیم. اون‌ها درباره‌ی همه چیز فکر می‌کنند، حتی درباره‌ی خود فکر کردن. اسیرِ هیچ تعصبی نیستند. به هیچ فرض و تعریف و قراردادی قائل نیستند و سعی‌شون اینه که همیشه با دستهای خالی شروع کنند. نمودِ این شک فراگیر و شروع با دست‌های خالی روش کارِ دکارتِ فرانسویه که به “شکِ دکارتی” معروفه. دکارت، یکی از بنیانگذاران فلسفه‌ی جدیده، بعد از اینکه به همه چیز شک می‌کنه، از این نقطه آغاز می‌کنه: “فکر می‌کنم، پس هستم!” یا اونطوری که به لاتین میگند: “Cogito, ergo sum” و تلاش می‌کنه از این نقطه‌ی آغازین که تا جای ممکن از هر پیش‌فرض و هر تصورِ پیشینی‌ای خالیه، شروع به فهم و شناختِ جهان کنه.

 

“پرداختن به موضوعات کلی و انتزاعی به نحوی سخت‌فهم و پیچیده”، گفتیم که این تصور عمومیه از فلسفه‌. خب تا اینجا در موردِ بخش اولش حرف زدیم، یعنی “موضوعات کلی و انتزاعی”. حالا باید بریم سراغِ بخش دوم، یعنی این تصورِ معمول که فلسفه یک چیز سخت‌ و خیلی پیچیده‌ و دشواریه. باید در حقیقت به این دوتا سوال جواب بدیم: آیا فلسفه واقعاً پیچیده‌‌ست و فهمش دشواره؟ آیا باید از چیزهای سخت‌فهم و پیچیده فرار کرد؟ من سعی می‌کنم به این دوتا پرسش پاسخ بدم.

 

“همه چیز رو تا جای ممکن ساده کن، ولی نه بیشتر”—این جمله معمولاً به انیشتین نسبت داده میشه، گرچه در واقع هیچ‌وقت انیشتین این حرف رو نزده ولی به هر حال همچنان مناسبِ بحثِ ماست. ما معمولاً این پندِ منتسب به انیشتین رو به کل فراموش می‌کنیم؛ دلیلش هم مشخصه: تنبلی. فرض کنید توی یه مهمونی یک بحثی در گرفته با این موضوع که چرا وضعِ مملکت ما اینطوریه و هر کاری که می‌کنیم اوضاع بهتر نمیشه؟ خوب یه پاسخ حاضر و آماده‌ و معمول که حتما زیاد شنیدید اینه: “بابا ملت ما حق‌شون اینه” یا مثلاً “ایرانی‌ها همیشه همینطوری بودند” یا “ما از لحاظِ فرهنگی مشکل داریم” و غیره. خب چرا فکر می‌کنید این پاسخ‌ها تبدیل شدند به پاسخ‌های معمول؟ روشنه: تنبلی. چون اگر کسی بخواد چیزی از این جمله‌ها فراتر بگه باید از پای تلویزیون پاشه، کتاب بخونه، تحقیق کنه، فکر کنه و غیره. ولی خب ما غالباً ترجیح میدیم به جای این همه انرژی گذاشتن، همه چیز رو بدون هیچ قیدی، ساده و ساده و ساده‌تر کنیم. ما از پاسخ‌های پیچیده برای سوال‌های بزرگ فراری هستیم، نه چون پاسخ‌های ساده‌تر درست‌ترند، چون سهل‌الوصول‌ترند.

 

از طرفی، فلسفه درباره‌ی انسان و زندگی و جهانیه که همه‌مون داریم توش زندگی می‌کنیم، پس اصلاً چطور می‌تونه پیچیده بشه؟ به دلایلِ مختلف؛ یکی از این دلایل این می‌تونه باشه: فلاسفه در به کار بردن زبان بسیار وسواس به خرج میدند و یک سری عاداتِ ویژه‌‌ی خودشون رو دارند، مثلاً، واژه‌های آشنا رو توی قالب‌های ناآشنا و بدیع بکار میبرند، یا ترکیب‌ها و واژه‌های جدید می‌سازند که معمولاً به گوش ما نخوردند. چنین رویکردی به زبان فهمِ فلسفه رو برای ما که زبان رو به شکلِ معمولش، یعنی به شکلِ روزمره‌اش بکار می‌بریم، دشوارتر می‌کنه. البته که این نوع از کاربستِ زبان، بی‌دلیل نیست و در خدمتِ روش کارِ فلاسفه‌ست که پیش‌تر در موردش حرف زدیم: فلاسفه همیشه در تلاشند که از سدِ هر محدودیتی بگذرند و هر قراردادی رو معلق کنند تا بتونند محتویاتِ ذهنی‌شون رو بدونِ هیچ قید و محدودیت خاصی بیان کنند، یا در مورد چیزهایی تحقیق کنند و حرف بزنند که معمولاً در موردشون حرف زده نمیشه و در موردِ چیزهای معمول به شکلی حرف بزنند که معمولاً در موردشون به اون شکلِ خاص حرف زده نمیشه. البته که چنین رابطه‌ای با زبان منحصر به فلاسفه نیست، شاعران هم رویکرد مشابهی به زبان دارن، البته که اون‌ها به کل اهدافِ متفاوتی رو دنبال می‌کنند.

 

البته که بحث‌های فلسفی به دلایلِ دیگه‌ای هم می‌تونن پیچیده بشن، که اینجا ما فرصتِ پرداختن به تک‌تک‌شون رو نداریم. ولی فراموش نکنیم که پیچیده حرف زدن همیشه لزوماً برای بیانِ مفاهیمِ پیچیده به کار نمیره؛ هستند کسانی که تعمداً سعی می‌کنند هر حرفِ ساده‌ای رو چنان با واژه‌های فرنگی و الفاظِ قلمبه‌سلمبه‌ی جورواجور در هم بتابند که مخاطب به جای درگیری با اصلِ مطلب و اصلِ حرفشون، همیشه پشتِ دیوارِ پرزرق‌و‌برقِ واژه‌ها متوقف بشه، مبادا که متوجه تکرارِ ایده‌های کهنه، ضعفِ استدلال یا ناآگاهیِ متکلم بشه. خیلی از اهالیِ سیاست در این کار بسیار استادند؛ در مقابل، فلاسفه‌ی واقعی و اصیل که به دنبالِ حقیقتند، آگاهانه اون رو از مخاطبشون مخفی نمی‌کنن و به چنین فریب‌هایی متوسل نمی‌شند و هستند حتی فلاسفه‌ای که نه تنها تلاش‌شون، بلکه اعتقادشون هم، اینه که فلسفه باید برای همه قابل فهم باشه. خیلی از نام‌های آشنا از جمله افلاطون، دکارت، هیوم، شوپنهاور و برتراند راسل، کتاب‌هایی دارند که برای عموم نوشته شده، زبان ساده‌ای دارند که خوندنشون برای همه‌ به سادگی ممکنه. 

 

به هر صورت، اگر فلسفه ذاتاً بیراهه‌ی پرت و هزارتویِ گنگی بود، هیچ‌وقت موضوعِ کتابی مثل دنیای سوفی نمی‌شد. کتابی که شخصیتِ اصلیش یه دخترِ پونزده‌ساله‌ است که همراه با یک فیلسوف، تاریخ فلسفه رو مرور می‌کنه. کتابی که برای آموزش فلسفه به نوجوانان نوشته شده ولی برای هر کسی که هنوز فلسفه نخوانده شروعِ مناسبیه.

 

به هر صورت، این خود شمایید که باید تصمیم بگیرید چقدر و چطور می‌خوایند به سمتِ فلسفه حرکت کنید و با اون کلنجار برید. برای فلسفه دونستن میشه پادکست شنید، سراغِ یوتیوب رفت، کتاب‌های کمیک ورق زد، یا مجموعه‌های چندین جلدی و ۸-۷ هزار صفحه‌ایِ تاریخِ فلسفه رو خوند. به هر حال، مسیر می‌تونه متفاوت باشه برای هرکسی ولی قطعاً مقصد روشنه.

 

اگر بخوایم این قسمت رو خلاصه کنیم باید بگیم که با حرف زدن از تصورِ عمومی در مورد فلسفه شروع کردیم و گفتیم که فلسفه و فعالیتِ فلسفی معمولاً به این شکل تصور می‌شه: “پرداختن به موضوعات کلی و انتزاعی به نحوی سخت‌فهم و پیچیده”. گفتیم که برخلافِ تصور عمومی، موضوعاتِ کلان و ایده‌های کلی، در تقابل با جزئیات زندگی‌ روزمره قرار ندارند و در حقیقت به اون‌ها و به کل زندگی‌مون شکل می‌دند. از این گفتیم که بی‌تفاوتی نسبت به چنین ایده‌هایی، حاصلش زندگی‌ایه که به قولِ ارسطو “ارزشِ زیستن نداره”. گفتیم که عمومِ انسان‌ها در طولِ تاریخ از فکر کردن به چیزهای غیرجزئی فراری بودند و امروز هم همینطوره. مثال آوردیم از تصورات سطحی‌ای که حاصلِ رویکردِ جزئی‌نگر به زندگیه. گفتیم که فلسفه بخاطرِ روشِ ویژه‌ای که برای تفکرِ بی‌تعصب داره، نمی‌تونه مرجعی برای سرسپردگیِ فکری باشه. بعد رفتیم به سراغِ این پرسش که: آیا فلسفه سخت‌فهم و پیچیده‌اس و همیشه باید سراغِ پاسخ‌های ساده رو گرفت؟ گفتیم به هر پرسشی نمیشه ساده پاسخ داد و ساده‌سازی می‌تونه ملازمِ ساده‌انگاری باشه. اشاره کردیم به برخی از عللِ دشواری زبانِ فلاسفه. گفتیم که لزوماً همه‌ی فلاسفه و آثارشون سخت‌خوان نیستند. گفتیم که میشه از راه‌های مختلفی به فلسفه پرداخت. سعی منم این بوده که توی این پادکست با هم یه راه جدیدی پیدا کنیم. خب بحث ما توی این قسمت اینجا تمومه.

 

خب، خوشحالم که ضبطِ این قسمت تموم شد و شما قراره به زودی بشنوینش. امیدوارم که این پادکست ادامه پیدا کنه و به زودی من قسمتِ جدید رو هم ضبط و منتشر کنم. برای باخبر شدن از قسمتِ بعدی، میتونید به didantosee.com برید. اونجا لینک به کانالِ تلگرام، فیدِ مخصوصِ این پادکست، لینک به اکانتِ توییتر این پادکست… همه چی اونجا هست. هر کدوم از این‌ها رو که دنبال کنید می‌تونید از پخشِ قسمتِ جدید با خبر شید. حتماً قبل از همه‌ی این‌ها، این پادکست رو به هرکسی که فکر میکنید میتونه براش مفید باشه حتماً معرفی کنید. متشکرم، تا بعد…

اشتراک‌گذاری این مطلب
Subscribe
Notify of
guest
0 دیدگاه‌ها
Inline Feedbacks
View all comments

دیدن متکی به همراهی شماست. از دیدن حمایت کنید.