۱۹

من امیر لطیفی هستم و این چهاردمین قسمتِ پادکستِ دیدن و دومین قسمت از دوگانه‌ای که به افلاطون اختصاص داره.

 

اجازه‌ بدید بی‌هیچ مقدمه‌ای بریم سراغ مقدمه! من فکر می‌کنم رشته‌ی فلسفی‌ای که داشتیم می‌بافتیم، دچار گسست شده. چطور؟ ببینیم از کجا شروع کردیم و چه گذشت و این گسست کی اتفاق افتاد. 

 

گفتیم یونانیان تصمیم گرفتند برای تبیین امورِ جهان از اسطوره‌‌ها فراتر بروند و شروع کردن به پرسش. پرسیدند جهان از چه ساخته شده و تغییر و حرکت و پدید آمدن و از بین رفتن چیزها در جهان چگونه ممکنه؟ از تالس، که اولین فیلسوف نام گرفته، تا اتمیان، عموماً همه سعی کردند به همین پرسش‌ها پاسخ بدهند. پس از اتمیان، سوفسطائیان از راه رسیدند. و از اینجا گسست آغاز شد. سوفسطائیان که از پاسخ‌های متناقض و متضادِ فلاسفه‌ی قبلی کلافه شده بودند، اعلام کردند که «انسان، خود، معیار است» پس بیهوده در جستجوی کشفِ حقیقت در پسِ امورِ مختلفِ نباشید، حقیقتِ واحدی وجود ندارد و تصورِ هر کسی از حقیقت، به یک اندازه معتبر است. پس گسستی که به آن اشاره کردیم گسست از جهان و دل‌مشغول شدن به انسانه با حقایق شخصیش. بعد سقراط از راه رسید، او هم چندان علاقه‌ای به تحقیق در مورد جهان و طبیعت نداشت و بیشتر ‌دل‌نگرانِ روح و روانِ انسان‌ها بود و با مردم غالباً در موردِ دوستی، دینداری، خیر و فضیلت و امور انسانی مشابه گفتگو می‌کرد. در نهایت نوبت به افلاطون رسید. براساسِ آنچه قسمتِ پیش گفتیم افلاطون هم چندان به جهان طبیعی علاقه‌مند نبود، موضوعِ اصلیِ مهم‌ترین کتاب او، جمهوری، شناختِ عدالت و برقراریِ عدالت میانِ انسان‌هاست. گرچه نتیجه‌ی این گسست از جهان و طبیعت، ظاهراً متمرکز شدن بر انسانه، اما در حقیقت وقتی سقراط و افلاطون در جستجوی سعادت‌ برای انسان‌ها از خیر مطلق‌ سراغ می‌گیرند، یا افلاطون بدن رو زندانِ روح می‌دونه، مشخصه که این گسست از جهان نه تنها انسان رو در مرکز قرار داده بلکه نظرها را به آسمان و موجودی برتر و الهی هم جلب کرده. در این قسمت خواهیم گفت با وجود اینکه افلاطون این گسست رو دامنه‌دارتر کرد امّا در جهتِ آشتی دادنِ بخشی از نظریه‌های فلاسفه‌ی پیش از خودش هم تلاش کرده. در این قسمت به دو دوره‌ی پایانیِ زندگی‌ِ فلسفی افلاطون هم می‌پردازیم، یعنی دوره‌های کمال و انتقادی. همچنین، من در این قسمت تلاش می‌کنم مهم‌ترین نظریه‌ی افلاطون، یعنی نظریه‌ی عالَم مُثُل رو توضیح بدم، برای این کار از تمثیل غارِ افلاطون بهره می‌برم. جلسه‌ی قبل وعده داده بودم که در موردِ آموزه‌ی معرفت‌شناسیِ تِذکار حرف خواهم زد، این قسمت به این وعده‌ عمل می‌کنم. ضمناً اشاره خواهم کرد به جایگاه شاعران در آرمانشهرِ افلاطون و نگاهِ افلاطون به هنر. در پایان هم از میراثِ افلاطون و ادامه‌دهندگان راه افلاطون خواهم گفت.

 

* * *

 

افلاطون چه نظریه‌هایی رو با هم آشتی داده؟ نظریه‌ی هراکلیتوس و نظریه‌ی پارمنیدس. هراکلیتوس می‌گفت دو بار نمیشه در یک رودخانه پا گذاشت، چرا که نه رودخانه همان رودخانه‌است، چون جاریه و همه‌اش در حال شدنه و نه شما دیگه همون انسان قبلی، چون شما هم مرتباً از نظر ذهنی و جسمی در حال تغییرید. هراکلیتوس جریانِ سیلان و تغییر رو خصلتِ ثابتِ جهان می‌دانست. این آموزه‌ پارمنیدس رو کفری می‌کرد، چون چیزی که همیشه در حال تغییر هست رو اصلاً نمیشه شناخت، تغییر، هر شناختی رو کهنه و بی‌معنی می‌کنه. در نتیجه پارمنیدس از اون طرفِ بوم افتاد و گفت اصلاً هر تغییر و حرکتی توهمه، یعنی همه‌ چیزِ جهانِ ما توهمه و نمی‌تونه واقعی باشه. حقیقت چیزی ثابت و نامتغیره که پارمنیدس اون رو به شکلِ یک گویِ تماماً یکدست، نفوذناپذیر، بدون خلاء و ثابت توصیف می‌کنه. خب افلاطون چطوری میخواد این دو نظریه‌‌ی به کل متضاد و افراطی رو آشتی بده؟ با دو جهان، یکی جهان ما، یعنی جهان متغیرِ هراکلیتوسی و دیگری جهانِ مُثُل یا ایده‌ها، یعنی جهان ثابت و نامتغیرِ پارمنیدسی. به نظرِ افلاطون؛ هر چیزی در این جهان، مثال یا صورتی داره در جهان مُثُل. این میز، میزه، چون در جهان مُثُل، مثال یا ایده‌ی میز وجود داره و این میزِ مشخص از اون بهره برده تا میز بشه. این میز ممکنه کهنه بشه، خراب بشه، بسوزه یا نابود بشه، ولی مثالِ میز همیشه در جهانِ مُثُل محفوظ و نامتغیره. انسان و اسب و برگ و در و تخته و خلاصه هر چیزِ دیگه‌ای هم در جهانِ مُثُل، مثال و صورت ثابتی داره.

 

صورت، فرم یا ایده‌ی افلاطونی دو کارکرد داره. ابتدا بپردازیم به کارکردِ معرفت‌شناختی. هیچ دو شیئی از یک نوع، مثلاً هیچ دو میزی کاملاً شبیه یکدیگر نیستند ولی ما قادریم اشیای متفاوتی رو که خصوصیات مشخصی دارند، مثلاً چهار تا پایه دارند، جایی دارند برای قرار گرفتن کتاب و لپ‌تاپ و میشه پشت‌شون صندلی گذاشت و غیره رو به عنوان میز شناسایی کنیم و به همین نام بنامیم. افلاطون معتقده این تواناییِ شناخت رو ما مدیونِ کارکرد معرفت‌شناسانه‌ و اپیستمیک صورت‌ها هستیم. چون الف) در عالمِ مُثُل صورتی وجود داره که تمامِ خصوصیاتِ مشترکِ میز بودن را در خودش داره  ب) هر میزی برای میز شدن از این صورت بهره برده و ج) ما صورت میزی که در عالم مُثُل قرار داره رو می‌شناسیم، در نتیجه قادریم که اشیای مختلفی رو به عنوانِ میز شناسایی کنیم. حالا فرض کنید که این صورت وجود نمی‌داشت در عالمِ مُثُل، ما نه تنها قادر به شناختنِ هیچ میزی نمی‌بودیم، بلکه هیچ میزی هم وجود نمی‌داشت، هر میزی هستی و موجودیتش رو مدیونِ کارکرد هستی‌شناسانه‌ یا آنتولوژیکِ صورت میز در عالم مُثُله. هیچ چیزی بدون بهره بردن از صورتِ میز نمی‌تونه میز بشه. 

خب این مثال‌ها چه ماهیتی دارند؟ افلاطون معتقده مثال‌ها مادی نیستند، یعنی از ماده ساخته نشدند، پس محسوس هم نیستند. یعنی با ادراک حسی و اندام حسی نمیشه اونها رو شناخت. اما مگه نه اینکه جهانِ ما جهانِ اشیای محسوس و مادیه، چطور صورت‌های غیرمادی‌ای که در عالمِ دیگه‌ای قرار دارند می‌تونند روی جهانِ ما تاثیر بذارند؟ این ارتباط معقول و مادی چطور شکل میگیره؟افلاطون به گفتن این بسنده می‌کنه که اشیا از صورت‌ها بهره می‌برند اما توضیح نمی‌ده که سازوکار این بهره‌مندی چیه؟ یک پرسش دیگه: اگر صورت‌ها نامتغیر و ابدی هستند، چرا هر چیزی در جهان ما با وجود بهره‌مندی از صورت‌ها، متغیر و فسادپذیره؟ ایراد کار کجاست؟ افلاطون تقصیر رو می‌اندازه گردنِ ماده. میگه درسته صورت‌ها ثابت‌اند ولی ماده در ذات خودش متغیر و فسادپذیره، در نتیجه اشیای جهان ما علی‌ رغم بهره‌مندی از صورت‌ها به علتِ آمیختگی به ماده محکوم به نابودی و فنا هستند. به این ترکیبِ بازنده در روان‌شناسی افلاطون هم اشاره میشه. افلاطون میگه بدن زندانِ روحه. روح غیرمادی و نامیرای انسان اسیر جسمه که به سبب مادی بودن فسادپذیره و می‌تونه روحِ انسان رو به لحاظِ اخلاقی فاسد و بیمار کنه. این ما رو هدایت می‌کنه به فلسفه‌ی اخلاقِ افلاطون. افلاطون سعادت رو در محافظت از جزء نامیرای انسان، یعنی روح میدونه و توصیه می‌کنه به زهد و خودداری از افراط در لذاتِ جسمانی و مادی چون ماده منشا شر و تباهیه. افلاطون تا جایی پیش می‌ره که میگه «فلسفه تمرین مرگ است»، چون فیلسوف کسیه که تلاش می‌کنه از خواهش‌های پستی که ماده‌ی فسادپذیرِ جسمش به او تحمیل می‌کنه خلاص بشه و به بخش نامیرا و متعالیِ وجودش  فرصت زندگیِ پاک بده. فیلسوف تمرین مرگ می‌کنه، چون تلاش می‌کنه مثلِ کسی زندگی کنه که با مرگ روحش از زندانِ جسمش رها شده.

 

فیلسوف به دلیلِ دیگه‌ای هم با ماده سر نازگاری داره. تنها نوعِ دانشِ حقیقی، علم به ایده‌ها یا صورت‌هاست. چون تنها ایده‌ها نامتغیرند. پس فیلسوف مجبوره تا جای ممکن از اشیای جهان ماده‌زدایی کنه و سعی کنه صورت‌ِ چیزها رو بشناسه. مثلاً در مواجه با انسان، فیلسوف باید تلاش کنه که با فراروی از بدن و نیازهای موقتش، طبیعت و حقیقتِ انسان رو در روح و روانِ غیرمادی و نامیرای انسان جستجو کنه. حتی در مواجه با یک صندلی هم فیلسوف باید همین روش رو دنبال کنه. اگر بخواد صندلی رو بشناسه، باید از اوصاف این صندلی خاص بگذره، چرا که هر صندلی‌ای لزوماً روکشِ چرمی، پشتیِ بلند و چرخ نداره … فیلسوف باید تلاش کنه با انتزاع، از تمام اوصافِ مادیِ این صندلی و هر صندلیِ دیگه‌ای گذر کنه و ذات و طبیعت و ایده و صورتِ خودِ صندلی رو بشناسه. اما انتزاع، که یعنی کاستن از جزئیات برای دستیابی به ایده‌ی کلی، به تنهایی کافی نیست. وصالِ صورت میسر نمی‌شود مگر با تذکار یا آنامسیس که قسمت پیش گفته بودم که در موردش حرف خواهیم زد.

 

آنامسیس در یونانی به معنای تذکار یا به یاد آوردنه و مشخصه که در اینجا منظور به یاد آوردنِ صورت‌هاست. اما  پیش‌نیازِ یادآوری آشناییِ پیشینه. پس ما باید با صورت‌ها پیش از این آشنا شده باشیم، مواجه شده باشیم، تا بتونیم اونها رو به یاد بیاریم. این مواجهه به باور افلاطون پیش از حلولِ روح در جسم اتفاق افتاده. افلاطون میگه نفس ما، در جهانِ پیش از تولد، صورت‌ها رو می‌بینه و از طریقِ این شهودِ بی‌واسطه‌‌ی قبلیه که ما می‌تونیم در این جهان چیزهای مختلف رو تشخیص بدیم. یعنی پیش از تولد به عنوان نمونه ما خودِ مثالِ درخت رو دیدیم. و حالا در این جهان با مشاهده‌ی چنار و کاج و بید و نخل توی ذهن‌مون مثالِ اصلی درخت با جرقه‌ای یادآوری میشه و ما می‌فهمیم که این‌ها همه درختند، البته در حقیقت نه خودِ درخت که درختانی بهره‌مند از ایده‌ی درخت. میشه گفت که در حقیقت این درخت‌ها سایه‌‌هایی از درختِ اصلی هستند. هم و غم فیلسوف فرا رفتن از این سایه‌ها و مواجه‌ی مستقیم با ایده‌‌های اصلیه، برخلافِ عمومِ مردم که چیزی بیش از این سایه‌ها نمی‌بینند و طلب نمی‌کنند. افلاطون وضعیت انسان‌های سرگرم به سایه‌‌‌ها و دلخوش با باورهای غلط رو در تمثیلی که به تمثیل غار  معروف شده تشبیه می‌کنه به افرادی غل و زنجیر شده که در یک غار روبروی دیوار نشستند و نمی‌تونند حرکت کنند و به پشت‌سرشون نگاه کنند. این انسان‌ها روی دیوار سایه‌‌هایی می‌بینند، سایه‌‌هایی از اشیاء و اسباب مختلف که حرکت می‌کنند. این سایه‌ها تمامِ محتوای باور و عقاید این انسان‌های دربند رو شکل می‌ده غافل از اینکه این‌ها سایه‌های چیزهایی هستند که این جماعت از اونها بی‌خبرند. در حالی که زندانیان، گرمِ گفتگو درباره‌ی آگاهی ظاهری‌شون هستند، بند و زنجیر یکی از زندانیان باز میشه. او به عقب برمی‌گرده و اشیایی رو می‌بینه که به سایه‌ها شکل دادند، بعد به سمت در غار حرکت می‌کنه. او که چشم‌هاش عادت به سیاهیِ سایه‌ها دارند، آتشی در دهانه‌ی غار چشم‌هاش رو می‌زنه، آتشی که غار رو روشن کرده و سایه‌ها رو پدید آورده. زندانی ادامه میده و از غار خارج میشه. ابتدا هیچ چیز نمی‌بینه چشم‌هاش از شدت نورِ جهانِ بیرون از غار درد می‌گیره و پر از اشک میشه. کم‌کم به نور عادت می‌کنه و جهانی رو می‌بینه به کل متفاوت از دنیای درونِ غاره. زندانی با بیرون شدن از غار در حقیقت از جهان انسانی خارج شده و وارد عالم مُثُل شده، عرصه‌ی حقایق جاودان که با خورشید، که برترین صورت و ایده‌ی خیر مطلقه، روشن شده. زندانی هیجان‌زده میشه، یادِ یاران غار می‌کنه و با هیجان به درون غار برمی‌گرده تا به اونها از جهانِ واقعی بشارت بده، از حقیقت. زندانیان تاریک‌بین که به سایه‌هایی که تمامِ عمر دنبال کردند انس گرفتند، با او به سردی برخورد می‌کنند و حرف‌هاش رو نمی‌پذیرند. زندانیِ از زنجیر رهیده فیلسوفِ جهانِ مُثُل دیده‌ایه که کسی حرف‌هاش رو باور نمی‌کنه. 

 

افلاطون سه گروه رو رقیبِ فیلسوفان و مدعیِ دروغینِ حقیقت می‌دونه: یکی سوفسطائیان که گفته بودیم براساسِ دیدگاه نسبی‌باوری که دارن به عقیده‌ی افلاطون با سفسطه مسیر حقیقت رو منحرف می‌کنند. دیگر رقیبِ فیلسوف، سیاستمداران اند. کسانی که از دانشِ هدایتِ انسان‌ها بی‌بهره‌اند ولی با بکارگیری سفسطه و فنِ خطابه، به لطفِ آموزش‌های سوفسطائیان، تلاش می‌کنند دلِ عموم رو بدست بیارند و بر مسند قدرت بشینند و گروه سومی که افلاطون در مسیرِ کشف حقیقت اونها رو هم نقد می‌کنه، شاعران هستند. افلاطون میگه شاعران کسانی هستند که ممکنه به‌ اونها چیزهایی الهام بشه و حرف‌های درستی بزنند، ولی به هر حال معنی حرف‌هاشون رو خودشون نمی‌دونند. پس دانشِ واقعی ندارند.

 

هر کتابِ فلسفه‌ی هنری که رویکرد تاریخی داره با افلاطون و مواضع خصمنانه‌ش نسبت به شاعران و هنرمندان شروع میشه. افلاطون یک سانسورچیِ تمام‌عیاره. هنر برای افلاطون یک ابزاره که باید در خدمتِ اهدافِ متعالیِ فیلسوف‌پادشاه و تعالی اخلاقی جامعه باشه. شاعران و نمایش‌نامه‌نویسان فقط حق دارند از عواطفِ نیک انسان‌ها سخن بگن. فقط داستان‌ها و اسطوره‌های آموزنده اجازه‌ی انتشار دارند. موسیقی و نغمات نباید به گونه‌ای ساخته و اجرا بشوند که سببِ سستی و ولنگاری و بی‌بندوباری بشند.

 

علاوه بر همه‌ی این‌ها افلاطون میگه هنرمندان سه مرحله از واقعیت دورند. چرا؟ مثلاً تختی رو تصور کنید که نجار می‌سازه. تخت مثلِ هر چیز دیگری ماده‌ای داره که در اینجا چوبه و صورتی که جایگاه اصلی‌ش در جهانِ مُثُله و نجار با در نظر داشتن این صورته که می‌تونه تخت رو بسازه. پس نجار و تختی که نجار می‌سازه، یک مرحله از خودِ تخت، یعنی مثالِ تخت، دوره. حالا نقاشی رو تصور کنید که این تخت رو روی بوم نقاشی می‌کنه. تختِ روی بوم سه مرحله از حقیقت دوره: نجار تخت رو از روی مثال تخت ساخته، این یک مرحله، نقاش اون رو از روی تختِ نجار کشیده، این دو مرحله و تختی که نقاش کشیده برخلافِ تختِ نجار فقط دو بعد داره و از یک زاویه‌ی خاص و در یک نور مشخص کشیده شده، این سه مرحله. به باورِ افلاطون تمامِ هنرمندان به همین منوال سه مرحله از واقعیت دورند.

تخت و در و ماشین و خونه و باقی مصنوعات رو انسان‌های اهل فن و صنعتگر با تقلید از مثال‌ها می‌سازند ولی باقی چیزها چطور ساخته شدند، چه کسی با مثال‌ دریا دریا‌ها رو ساخته، با مثال کوه کوه‌ها رو ساخته و با باقی مثال‌ها باقی موجودات طبیعی جهان رو ساخته؟ افلاطون میگه دمیورگُس. این واژه‌ی یونانی به معنی صنعتگره و در فلسفه‌ی افلاطون به موجودی اطلاق میشه که در مقام یک استادِ صنعتگر از ماده‌ی بی‌شکل همیشه‌موجود استفاده می‌کنه و با بکارگیری صورت‌های عالمِ مُثُل به این جهان شکل میده. یونانیان برخلاف باورمندان به خدای ادیان ابراهیمی، به خلق از عدم، یعنی به آفرینش از هیچ اعتقادی نداشتند. افلاطون ماده‌ رو ازلی و ابدی می‌دونه. دمیورگوس نه خالق ماده‌است، نه خالق صورت‌ها، او فقط این دو رو به کار می‌گیره و جهان رو می‌سازه.

 

تقریباً تمامِ چیزهایی که این قسمت در مورد افلاطون گفتیم در جمهوریِ افلاطون به بهترین شکل صورت‌بندی شدند. جمهوری مربوط به دوره‌ی سوم زندگی فلسفی افلاطونه. در ادامه چند کلمه‌ای از دوره‌ی چهارم، انتقادی، خواهم گفت، بعد به سراغ میراث افلاطون می‌رم.

 

مهم‌ترین کتابِ دوره‌ی آخر زندگی فلسفی افلاطون، قوانین یا نوموآ نام داره که جمعِ نوموسه، نوموس به معنی قانون، همون واژه‌ایه که ناموس ازش گرفته شده. افلاطون چنانکه قسمت پیش گفتیم در جمهوری مفصلاً در مورد عدالت حرف می‌زنه، برای برقراری عدالت، شهر و نظامِ سیاسی‌ای رو تجویز می‌کنه که در اون هر کس باید کار خودش رو انجام بده، گروهی باید سال‌ها به سختی آموزش ببینند تا پاسداران شهر باشند. در این جامعه قدرت مطلق و بی‌قید و شرط باید در دست فیلسوف‌پادشاه باشه، چون او تنها کسیه که به سعادت شهر و شهروندها علم کامل داره.

 

قوانین نشون میده که افلاطون توصیه به حکومتِ بی‌قید و شرط انسانِ دانا رو کافی نمی‌دونه و لازم می‌دونه که پاپیروس‌های فراوان دیگه‌ای رو هم قلمی کنه، او معادل صدها صفحه می‌نویسه و با دقت و جزئیاتِ خسته‌کننده قوانینی رو تدوین می‌کنه برای هر چیزی که به فکرتون می‌رسه، از تاسیس شهر، جنگ، قوانین مدنی و جزائی، آموزش و اقتصاد گرفته تا برده‌داری، ورزش، موسیقی، می‌گساری، مسائل جنسی و غیره. 

 

علاوه بر تمکین افلاطون به زندگیِ واقعی و زمینی کردن شهر آسمانیِ جمهوری، ایراداتی که افلاطون در محاوره‌‌ای به نام پارمنیدس به ایده‌ی عالمِ مُثُل وارد می‌دونه، از دیگر دلایلیه که این دوره رو انتقادی نامیدند. من فقط به دو تا از این ایرادها اشاره می‌کنم. اولی رو میشه در ساده‌ترین شکلش اینطوری تقریر کرد: افلاطون میگه هر چیزی باید از مثالی بهره ببره. یعنی سقراط برای انسان بودن باید از مثال انسان بهره برده باشه. اما ایراد کار اینجاست: طبق این قاعده خود ایده و مثال انسان هم باید از مثالی بهره ببره تا بتونه مثال انسان باشه و این یعنی به انسان سومی نیاز داریم که بشه مثال‌ انسان. این روند پایان‌ناپذیره. هر مثالی خودش به مثال دیگه‌ای نیاز داره و حاصل یک دور بی‌پایانه که پذیرفتنی نیست و ایراد دوم: در همین محاوره افلاطون از زبانِ پارمنیدسیِ خیالی از سقراطِ جوان خیالی می‌پرسه: حالا که تو معتقدی هر چیزی صورتی داره، آیا «چیزهای زشت و بی‌ارزشی» مثل مو، گل و کثافات هم صورتی دارند؟ سقراط جوان که نماینده‌ی افلاطون کهن‌ساله که به نقد خودش نشسته، جواب مناسبی نداره، چون پذیرشِ حضورِ صورت‌‌هایی از نوع در عالمِ مثال، عالم صورت‌های بی‌نقص و ثابت، براش کراهت‌آوره. این اولین و آخرین مکالمه‌ایه که در اون سقراط شکست می‌خوره.

 

ما چهار دوره‌ی زندگی فلسفی افلاطون رو در حدی که توی این زمان کوتاه امکانش رو داشتیم، مرور کردیم.

 

خب اگر بخوایم در پایان اشاره‌‌ کنیم به میراثِ افلاطون، من ترجیح میدم این کار رو با جلب توجهِ شما به مدرسه‌ی آتنِ رافائل شروع کنم. این نقاشی رو گوگل کنید یا در کانال تلگرام دیدن پیداش کنید. افلاطون و شاگردِ بلافصل او ارسطو در مرکز این اثر ایستاده‌اند. افلاطونِ مسن لباسی پوشیده به رنگ قرمز‌، رنگ آتش، و ردایی بر دوش داره به رنگ بنفش، نمادِ اتر یا اثیر، ماده‌ی پنجم، آتش و اثیر هر دو از عناصر چهارگانه سبک‌ترند و به سمتی حرکت می‌کنند که افلاطون با انگشت اشاره‌‌ی دست راست نشون می‌ده، به سمتِ آسمان. افلاطون به بالا اشاره می‌کنه، چون این جهان به نظرش جهانِ کون و فساده، او در جستجوی عالم مُثُله، جایی بیرون از این عالم با ثباتِ کامل. ارسطوی جوان‌، در کنارِ او، لباسی خلکی رنگ‌ پوشیده با ردایی آبی، دو رنگ زمینی‌ای که در عناصر چهارگانه‌ای که جهان رو می‌سازند یافت می‌شند. ارسطو بر خلاف افلاطون با کفِ دست راستش به زمین اشاره می‌کنه، به همین‌جا، به جهانی که در اون ساکنیم. افلاطون در دست دیگرش محاوره‌ی تیمائوس رو داره، محاوره‌ای که در اون به جهان مُثُل و خالقی الهی اشاره می‌کنه که جهان رو غایت‌مند پدید آورده. و ارسطو در دست چپش کتابی داره با نام و موضوع اخلاق، درباره‌ی انسان‌ها و روابط‌شون در جهان.

 

ارسطو بزرگ‌ترین منتقد افلاطونه. او توجه رو از صورت‌های کلی در جهان مُثُل به فرم و صورت‌های آمیخته در اشیای جزئی همین جهان جلب می‌کنه.  افلاطون توسط آیندگانش به صورت جدی دنبال میشه تا جایی که در طول تاریخ چند نسل از اندیشمندان، نوافلاطونی نام می‌گیرند. آرمانِ نوافلاطونیان تفسیر و تکمیل پروژه‌ی فکری افلاطون بوده. همچنین افکار افلاطون مقدمه‌ای میشه برای ظهورِ مسیحیت. برخی از عالمان مسیحی چنان افلاطون رو هم‌رای و هدایت‌گر خودشون می‌یابند که او رو مسیحی‌ای تلقی می‌کنند که پیش از تولد مسیح می‌زیسته. افلاطون طول تاریخ رو طی کرده و همیشه تاثیرگذار بوده و خواهد موند. میزان این تاثیرگذاری با شروع دوران جدید کم شد ولی هیچ‌وقت به صفر نرسید و نخواهد رسید.

 

این قسمت به پایان رسید. مجموعه‌ی آثار افلاطون به فارسی ترجمه شده. اگر مشتاقید متن‌ اصلی یک فیلسوف رو بخوانید، می‌تونید برید سراغ محاوره‌‌های افلاطون. از محاسن محاورات افلاطون اینه که غریبِ به اتفاق کوتاه هستند، میشه اونها رو با هر ترتیبی خوند، و ارزش ادبی و نمایشی دارند، یعنی غالباً با متون دشوار، فنی یا حوصله‌سربر روبرو نیستید. پیشنهاد می‌کنم اول آپولوژی رو بخونید که دفاعیه‌ی سقراطه در دادگاه آتن. هر محاوره یک موضوع محوری مشخص داره مثلاً سمپوزیم یا میهمانی: عشق، ائوتوفرون: دینداری، فایدروس: زیبایی و … می‌تونید به صورت موضوعی سراغ محاوره‌ها برید. و جمهوری… جمهوری مهمترین اثر افلاطونه. به زبان ساده نوشته شده. با خوندن جمهوری با اصل حرف افلاطون آشنا می‌شید. فکر می‌کنم این چهارده قسمت هم می‌تونه در حکم مقدمه‌ی خوبی باشه برای دست گرفتنِ جمهوری و برخورد نزدیک و بی‌واسطه با اون مطالبی که در این پادکست شنیدید. لطفاً دیدن رو به دوستان‌تون و علاقمندان احتمالی، معرفی کنید. 

 

didanpodcast رو در تلگرام و توییتر دنبال کنید. در کست‌‌باکس دیدن رو سابسکرایب کنید. و برای من از این چهارده قسمت بنویسید، نظرتون رو درباره‌ی مسیری که طی کردیم بگید. قسمت بعد منتظر ارسطو باشید. فعلاً تا بعد…



اشتراک‌گذاری این مطلب
Subscribe
Notify of
guest
0 دیدگاه‌ها
Inline Feedbacks
View all comments

دیدن متکی به همراهی شماست. از دیدن حمایت کنید.