من امیر لطیفی هستم و این ۱۸مین قسمتِ پادکستِ دیدنه. هدف ما در این پادکست مرورِ تاریخِ فلسفهست. این آغاز فصلِ سومِ دیدنه، فصلِ یونانیمآبی.. این قسمت و قسمت بعد به رواقیگری خواهیم پرداخت.
از آنجا که ما در حال روایت تاریخیم هر لحظه باید نیمنگاهی به گذشته و نگاهی به آینده داشته باشیم،. اگر گاهی حال همیشه حساس کنونی رو هم در پیشزمینهی گذشتهای که ازش حرف میزنیم ببینیم که دیگه فبها. پس چند دقیقهای در مورد مسیری که اومدیم حرف بزنیم. البته گرچه هنوز اول راه هستیم ولی مسیری که طی کردیم اینقدر طولانی شده که اجباراً فقط به مرورِ قلهها بسنده کنیم.
در شروع از اونها گفتیم که علیه اسطورهها شوریدند و برای توضیح امور جهان متوسل به خود طبیعت شدند: آب، خاک، هوا، آتش. بعد از هراکلیتوس گفتیم که باور داشت تغییر و شدن تنها چیزِ همیشهثابت در جهانِ بیثبات و همیشهمتغیره. به پارمنیدس پرداختیم که مسیرِ عکس رو رفت، گفت در حقیقت، یعنی در خودِ حقیقت، بر خلافِ جهانِ ما، هیچ تغییر و حرکتی نیست. از سوفسطائیان حرف زدیم که معتقد بودند انسان خود معیار همهی امور و سازندهی حقیقته. از سقراط گفتیم که ادعای سوفسطائیان رو نپذیرفت و مدعی شد که اتفاقاً فارغ از عقاید و نظراتِ ما، در مورد هر چیزی اصول و حقایق مشخصی وجود داره. از افلاطون گفتیم که به آسمان اشاره کرد، به جهانِ مثل، جهانِ ایدهها، جهانِ بینقص و نامتغیری که الگوی جهانِ همیشهمتغیرِ ماست. و در سه قسمت پیش، به ارسطو پرداختیم که نظرها رو دوباره متوجهی همین جهانِ خودمون کرد و گفت راه دور نرید، هر چه هست همین جاست: همه چیز از صورت و ماده ساخته شده و هر دو همین جا در خودِ چیزها هستند؛ نیازی به مفروض گرفتنِ جهانِ مثل نیست.
میبینید تا اینجا پاسخها چقدر متنوع و خلاقانه بودند، و چقدر همدیگر رو نقض کردند؟ چه جنبوجوش و هیایویی در جریان بود.؟ هر تیپ فیلسوفی که بگید داشتیم. دو تای آخر، افلاطون و ارسطو، غوغا کردند، در تحقیق و پژوهش و نوشتن کم نگذاشتند، به هر موضوعی پرداختند: جهان، انسان، خدا، معرفت، اخلاق، سیاست، حکومتداری، زیباییشناسی. این وضعیت قراره تغییر کنه. افلاطون و ارسطو چنان ریشهای و اساسی در هر عرصهای وارد شدند که عملاً شدن مبدا فلسفیدن، قرنها لازم بود تا دوباره کسی بیاد طرح نویی دراندازه.
مرگِ اسکندر در ۳۲۳ قبل از میلاد پایان این دورهی طلاییِ فلسفهست. دورهای که مشهوره به دورهی یونانِ باستان یا دورهی یونانیه. این دورهی شکوفایی فلسفه و درخشش فرهنگ یونانیه. یونانیان به خودشون میگن هلنی، به همین دلیل این دوره به دورهی هلنی یا هلنیسم مشهوره.
تا پیش از تسلطِ اسکندر بر بخشهای بزرگی از جهانِ آن روزها، از جمله یونان، در سرزمین یونان دولتشهرهای مستقلی مستقر بودند، شهرهایی که دولتِ خودشون رو داشتند. اسکندر این واحدهای سیاسی رو در هم شکت و استقلالشون رو گرفت. یونان، دولتشهرهاش، فلسفه و فرهنگش دچارِ زوال شدند. چشمههای جوشندهی ایدهها و افکار نو به میزانِ قابل توجهی کور شدند اما زلالِ فرهنگ و فلسفهی یونانی بهواسطهی لشکرکشیهای اسکندر، در سرزمینهای گستردهای جاری شد و مردمان بیشتری از یونانیان آموختند. بسطِ فلسفه و فرهنگ یونانی در سرزمینهای پهناورِ جدید مشخصهی اصلیِ این دوره از منظر فلسفیه، به همین دلیل این دوره دورهی یونانیگری یا یونانیمآبی نامیده میشه، دورهای که خیلیها از لحاظِ فکری شببیه یونان فکر کردند، از اونها تاثیر پذیرفتند، یونانیمآب شدند. پس دورهی طلایی یونانی یا هلنی گذشت و دورهی یونانیگری یا هلنیستک شروع شد.
رواقیگری، کلبیگریی، اپیکوریسم، شکگرایی و نوفیثاغوری، اینها از جمله شاخههای اصلی فلسفه در این دورانِ جدید هستند. رواقیگری، کلبیگریی و اپیکوریسم، در مقایسه با فلسفههای قبلی فردمحورترند، بیشتر بر فرد، سعادتِ فردی و اخلاق تاکید میکنند تا جمع، جامعه وُ حکومت وُ سیاست. فلاسفهی این دوره، چندان مثلِ افلاطون و ارسطو دغدغههای بزرگ سیاسی برای پایهگذاری حکومت و جامعهی ایدهآل ندارند. این میزان از فردگرایی در فلسفه اتفاقِ جدیدی بود، ولی این فلسفهها در حوزههای کلانِ دیگه حرف آنچنان ویژهای نداشتند. [مکث] شکگرایی، از دیگر گرایشهای فلسفی این دوره، در اصل به شکلِ مثبت قصدِ ایجاب و ایجادِ چیزی رو نداره، به زبان ساده، شکگرایان با شک نمیخواستند چیزِ جدیدی بسازند، بیشتر امور رو نفی و رد میکردند. نوفیثاغوریان هم که از اسمشون معلومه، نسخهای از همون فیثاغوریان قدیمی بودند. مشخصاً، شرایط شرایطِ دورانِ رکوده. یکی از مشخصات نوعی دورانِ رکود گرایش به التقاطیگراییه: التقاطی یعنی ترکیبی، یعنی گردآوریشده. فلسفهی التقاتی یعنی فلسفهای که ترکیبی از ایدههای فلسفی دیگهست، ترکیبی که نامتجانسه، خوب شکل نگرفته و متضاده. التقاتی اصولاً بار منفی داره، صفتِ مثبتی نیست. در دورهی رکودی که بهش اشاره کردم، در فقدانِ فلسفههای نو، عدهای سرگرم ارائهی فلسفههای التقاتی با رجوع به گذشتهی طلایی شدند.
(یه پرانتز باز کنم: من میتونم سخت تلاش کنم در متنی که برای شما مینویسم هیچ واژهی غریبه و سنگینی برای هیچکسی نباشه، مثل همین التقاطی یا ایجاب. میتونم مفاهیمی که این واژهها بهشون اشاره دارند رو توضیح بدم ولی خودِ واژه رو به کار نبرم. این کار آسونی نیست، من هم قصد انجام دادنش رو ندارم. چون اگر حتی یهذره پیگیر باشید بعداً همین التقاطی رو توی صد تا متن و بحث میبینید و میشنوید. گرچه سعی من اینه که متنها تا جای ممکن ساده باشن ولی گهگاه بهتره از فنواژههایی استفاده کنم که اهل، فن استفاده میکنند، دونستنشون حتماً بعداً کمک میکنه.)
پرانتز بسته. بریم سراغ اولین مکتبی که قراره در موردش حرف بزنیم: مکتبِ رواقی. رواقیگری، برای عموم از دیگر مکتبهایی که اشاره کردم آشناتره. همین سالهای اخیر کلی کتاب دربارهش یا در زمینهاش به فارسی ترجمه و منتشر شده. رواقیگری در کشور ما نسبتاً موردِ اقبال عمومی قرار گرفته. این اتفاق بیدلیل نیست. چه شباهتی هست میان وضع ایرانیانِ این سالها و یونانیانِ قرن چهارمِ پیش از میلاد؟ پاسخ: زوال نقطهی اشتراک ماست، اونها دچار درماندگی، سرخوردگی، خستگی و زوال بودند، ایرانِ امروز هم دچارِ همین وضعه. اسکندر دولتشهرهای یونانی رو تسخیر کرده، اوضاع بههم ریخته، طبیعیه که در چنین وضعی کسی کتابهایی مثل جمهور وُ قوانینِ افلاطون نمینویسه و در اونها طرحهای بلندپروازانه برای ساخت، آرمانشهر ارائه نمیده مگر اینکه خودش دولتی باشه و هر وقت احساس خطر کرد، به قصدِ عوامفریبی تبلیغات سیاسی (پروپاگاندا) کنه و برنامهی توسعهی راهبردی ۲۰ ساله و ۲۵ ساله رو کنه. به هر صورت، یکی از رویکردهای معمول در زمانهی ناامیدی از ایجادِ تغییرات بزرگ و اضظراب نسبت به آیندهی نامعلوم، یعنی وضعیتی که ما دچارشیم و یونانیان قرن چهارم بودند، رجوع به دورنه، بازگشت به خوده، پاسخ فردی دادن به مشکلات جمعیه و خلاصه ارجحیت دادن به سعادتِ فردی و شخصیه وقتی که سعادتِ جمعیِ دور از دسترس به نظر میرسه. چنین وضعیتی بسترِ مناسب و طبیعیِ تولد و رشدِ ایدهها، فلسفهها و حتی کسبوکارهایی که در اونها مرکزِ و اولویت به فرد و سعادت فردی داده میشه. خروجیِ این بستر میتونه شاملِ طیفِ گستردهای باشه از رواقیگری وُ کلبیگری وُ اپیکوریسم گرفته تا مثبتاندیشی، مدیتیشن، یوگا، حتی شرکتهای مهاجرتی. نخِ تسبیح این فهرست فردیته؛ نسخههایی برای سعادت یا دستکمِ آرامشِ فردی در جامعه و زمانهی ناآرام. بریم سراغ رواقیگری.
رواقی یعنی چی؟ رواق در معماری فضای مسقف و ستونداریه که دورِ بنای اصلی یا در وردی بنا قرار داره. توی معماری ایرانی-اسلامی هم رواقها زیاد دیده میشن، توی مسجدها و زیارتگاهها، رواقها همون راهروهایی مسقفِ بیرون عمارتِ اصلی هستند که با ستوننهایی از فضای بیرونی تفکیک میشن. میگن زنون وقتی میخواسته نطق کنه زیر این رواقها میایستاده و به همین دلیل مکتبی که بنیاد نهاده رواقی یا رواقیگری نامیده شده.
وقتی میگم رواقیگری فقط از آرای یه فردِ مشخص حرف نمیزنیم. رواقیگری یک مکتبه. گرچه موسسی داشته که به ایدههای اولیه شکل داده، توسط عدهای دیگری هم دنبال شده، عدهای که ایدههای اولیه رو فربهتر و غنیتر کردن. از چهار اسم میخوام نام ببرم: زنونِ رواقی، سنکا، اپیکتتوس و مارکوس آورلیوس. به یک زنون قبلاً اشاره کردیم، این اون زنون نیست، اون زنون ادامهدهندهی راه پارمنیدس بود که در قسمتِ هفتم در موردش حرف زدیم. رواقی صفتیه که به این یکی زنون نسبت میدیم تا با اون دیگری اشتباه گرفته نشه.
سالِ تولد افراد اون قدری مهم نیست ولی اگر به تاریخِ تولدِ این ۵ چهرهی اصلی رواقی دقت کنید، متوجه میشید که وقتی از مکتبی در طولِ تاریخ حرف میزنیم منظورمون چیه: زنون ۳۳۴ قبل از میلاد، سنکا ۴ قبل از میلاد، اپیکتتوس ۵۵ میلادی و مارکوس ۱۲۱ میلادیه. این اعداد نشون میده که رواقیگری حداقل ۴-۵ قرن توسطِ متفکرانِ بزرگی دنبال میشده. من امروز سراغ تأملات، مشهورترین و خواندهشدهترین اثرِ رواقی در طول تاریخ، میرم، نویسندهی تأملات مارکوس آورلیوسه. امروزه عموماً رواقیون رو با تأملات میشناسند و معرفی کنند. ما هم همین سنت رو دنبال میکنیم، گرچه رواقیون و رواقیگری رو نمیشه فروکاست به آورلیوس و تأملاتش.
ابتدا کمی با خودِ آورلیوس آشنا بشیم. آورلیوس امپراتور روم بود، مسلط بر بخشِ بزرگی از جهان آن روز، یکی از قدرتمندترین انسانها در طولِ تاریخ. قادر بود به هر سبکی که مایله زندگی کنه، هر مال و زمین و زن و مردی رو که میخواد تصاحب کنه، هر شهوتی رو که میشه خیال کرد عملی کنه؛ با این حال با معیارهای اخلاقیِ معمول سالم و فضیلتمندانه زندگی کرد. علاقهای به امپراتور شدن نداشت و دوست داشت فیلسوف بشه، ولی برخلاف خواستهی قلبیش به عنوانِ امپراتور انتخاب شد. مثلِ روستاییان لباس میپوشید و روی تختهای سفت و خشن میخوابید. یکی از بهترین امپراتورهای روم بود. تأملات مجموعه یادداشتهای شخصیایه که قصد انتشارش رو نداشت. این یادداشتها رو در سالهایی تحریر کرده که روم درگیرِ جنگ بود. کتاب رو عرفان ثابتی به فارسی ترجمه و نشر ققنوس منتشر کرده. متنِ بسیار روانی داره. به شدت توصیه میکنم بخونینش.
رواقیگری رو فلسفهای در اخلاق میدونند چون تمرکزِ اصلیش اخلاقه، تمرکزِ اصلی تأملاتِ مارکوس هم اخلاقه. اما هیچ فلسفهی اخلاقی پیدا نمیشه که تکلیفش رو با جهان و کیهان مشخص نکرده نباشه و مستقیم بره سراغ نحوهی عمل در جهان. اصلاً چنین چیزی شدنی نیست. فیلسوف اول مجبوره جهان رو تبیین کنه، بعد انسان رو توضیح بده، و بعد بره سراغِ اخلاق. اخلاق موضوعش رابطهی همون دوتاییه که مجبوره مقدمتاً توضیح بده: یعنی انسان و جهان. موضوع اخلاق رابطهی انسان و جهان و رابطهی انسانها با یکدیگره. رواقیان هم همین کار رو کردن، اما اصلِ نوآوریشون در اخلاقی بود که تجویز کردند نه تبیینی که از جهان و طبیعت ارائه دادند.
با اولین نقلِ قول دربارهی فیزیک و کیهانشناسیِ رواقی از تأملات بریم سراغِ کتاب:
«جهان یا از مشیت الهی به وجود آمده، یا از تودهی اتم.»
مشیتِ الهی یعنی خواست و ارادهی خدا. یعنی خدا جهان رو هدایت میکنه، جهان کور نیست، متصدی داره، صاحب داره، اتفاقی و تصادفی پیش نمیره. اما اگر تودهای از اتم باشه چی؟ اون وقت یعنی تصادفی پیش میره، برنامهی مشخصی نداره. یه تعدادی اتم با هم ترکیب شدند و یه چیزهایی ساخته شده و جهان براساس قوانین فیزیکی پیش میره و عمل میکنه. چرا مارکوس این دو تا تصور این قدر متفاوت در مورد جهان رو با بیتفاوتی یککاسه کرده؟ چون به نظرش به حالِ انسان و زندگی عملیش هیچ تفاوتی نداره که دنیا حاصلِ مشیتِ الهی باشه یا تودهای از اتم. امپراتور هدفش از فلسفهورزی اخلاق و زندگیِ عملیه. اگر یه کم پس و پیش جملهای که خوندم رو نقل کنم خودتون هم این هدف رو به روشنی تصدیق میکنید:
«آیا از قسمت و نصیبی که در جهان داری ناراحتی؟ بار دیگر این برهان دوحدی را به یاد آر. «جهان یا از مشیت الهی به وجود آمده، یا از تودهی اتم».
اگر این جملهی وسطی در مورد برهان دو حدی رو فعلاً فراموش کنید منظور مارکوس اینه: نباید از قسمت و نصیبت در جهان ناراحت باشی، چون دو تا حالت داره، یا جهان به اراده و خواست خدا اداره میشه که دیگه جای شکایتی نمیمونه، یا تصادفی و کور با یه تعداد اتم داره پیش میره که دیگه اصلاً شکایت بیمعینه و کاریش نمیشه کرد، اتمها که حرف حالیشون نیست. این یه برهان دو حدی و یا دوراهیه. شما یه مسئلهای رو مطرح میکنی، من میگم این مسئله دو حالت، دو حد، یا دو راه داره، فرقی نداره از چه راهی بری، هر دو ما رو به مقصد و نتیجهی واحد میرسونن. توی این مورد نتیجه اینه: همینی که هست، قسمت و نصیبت رو بپذیر.
این روحیهی با جهان در صلح بودن و پذیرشِ روزگار چنان که هست مشخصهی اصلی فلسفهی رواقیه. رواقیون یک دلیل دیگه هم برای این توصیه دارند. مدعیاند که جهان و هر چه در اون هست از جمله انسانها از یک جوهر واحد ساخته شدند. همه چیز رو جوهرِ واحد و اصلِ مشترکی به حرکت در میاره. این جوهر عقل، خدا، زئوس، ذهن یا لوگوسه. آتشیه که در هر چیزی حاضره، اثیریه (اثیر با ث)، اثیریه که مثل نَفس در هر ذرهای حضور داره. اگر جوهر و لوگوسِ مشترکی که در هر چیزی حاضره، در من هم حاضره، با جهان در صلح نبودن و از روزگار شکایت کردن، بیمعنی وُ غیرعقلانیه. دو تا چیز هم جوهر که نمیتونند با هم در تضاد باشند، دو تا همتیم و همجوهر که نباید علیه هم بجنگند.. عاقلانهترین کار ممکن اینه که با هم هماهنگ عمل کنند. مارکوس اورلیوس خودش رو در این وضعیت تصور و توصیف میکنه و میگه:
“ای دنیا من با تو کاملا هماهنگم. هر چیزی که برای تو بههنگام باشد برای من نه دیر است ونه زود، ای طبیعت آنچه تمامی فصلهایت به بار می آورد میوهی مطلوب من است، همه چیز از تو، در تو و به سوی توست.”
من با جهان هماهنگم. دیرتر و زودتر از وقتی که جهان چیزی به من عرضه میکنه، چیزی نمیخوام. هر چه از دوست، از جهان، رسد خوش است. و همه چیز از تو، در تو و به سوی توست. من بخشی از جهانم، در جهانم، و به همان سمت و سویی که جهان میره حرکت میکنم.
اینکه انسانها، به عنوان بخشی از موجودات در جهان، در جوهر، لوگوس و عقل، مشترکند، نتایج اجتماعی و سیاسیِ روشنی داره. مارکوسِ رواقی به جهانوطنی یا کوسموپولیتینیسم باور داره. چند خطی مرتبط از تأملات میخونم و بعد توضیح میدم:
«اگر نوع بشر در قوهی فکر کردن شریکند در این صورت عقل نیز بین همه مشترک است—عقلی که ما را به موجوداتی عاقل بدل میکند. بنابراین، نتیجه میگیریم که این عقل به همهی ما فرمان میدهد «بکن» یا «نکن». پس قانونی جهانی وجود دارد که به نوبهی خود به این معناست که همگی همشهری هستیم و جهان شهری واحد است.» (ص. ۴۴)
عقل در نوع بشر مشترکه، عقلی که به همهی ما بکننکن میکنه. اصول و قوانین اخلاقی و اجتماعیه رو همین بکننکنهای عقل مشترکمون دیکته میکنند. پس قوانین مشترکی داریم، گویی شهروندان شهر واحدی هستیم، شهری به وسعتِ جهان. جهان وطن ماست. مارکوس آورلیوس ادامه میده:
«از آن حیث که انسانم جهان را وطن خود میشمارم؛ میدانم که موجودی عاقلم، میدانم که دو وطن دارم؛ از آن حیث که نام من مارکوس آورلیوس است وطنم روم هست و از آن حیث که جهان را وطن خود میشمارم، میدانم تنها چیزی نیکوست که به این هر دو وطن سود رساند.»
این باور که من در این سرزمین زاده شدم، پس به کل از دیگری که در سرزمینِ دیگری زاده شده متفاوتم، سرچشمهی اختلاف و مصیبته. از این حیث که جهان وطن همهی ماست، نیکو برای رومی و یونانی به یکسان نیکوست، شر برای ایرانی و غیرایرانی، به یکسان شره، نفعِ من به قیمت ضرر دیگری، نمیتونه نفع واقعیِ من باشه. قوانینِ یکسانی بر زندگی ما حاکمه وُ وظایفِ مشابهی نسبت به یکدیگر داریم. به عنوان انسان حقوقِ مشترکی داریم و با هم برابریم. این از جمله خصوصیاتیه که رواقیگری رو برای دارا و ندار وُ امپراطور و برده جذاب میکنه. اپیکتتوس، یکی از وراقیون سرشناس که ازش نام بردیم، برده بود، بردهی آزادشده. [مکث] فلسفههایی که تا اینجا ازشون حرف زدیم رو مرور کنید. ببینید کدومشون میتونند برده و امپراتور رو همزمان مورد خطاب قرار بدند وَ برای هر دو گیرا باشند؟ فلسفهی افلاطون؟ فلسفهی ارسطو؟ کدوم یکیشون میتونن مخاطبِ عمومی داشته باشند؟ چه کسانی رو جذب میکنند؟ چه گروههایی رو؟ چه طبقههایی رو؟ چرا؟ توانِ فلسفهی رواقی در جذبِ همگان شگفتانگیز نیست؟
این از قسمت ۱۸م. باقی ماجرای رواقیگری بمونه برای قسمت. دیگه قصد نداشتم در پایان هر قسمت خلاصه کنم بحثها رو، ولی این قدر در کامنتها استقبال کردید از این خلاصه و مرور ضمنی، که چارهای نموند جز استمرارِ همین عادت. متشکرم که برام مینویسید، پیگیری شما و پیامهاتون یکی از دلایلِ اصلیِ استمرارِ انتشارِ این پادکسته.
خلاصهای از این قسمت: مرگِ اسکندر، آغاز دورهی یونانیمآبیه: دورهی نشرِ آرای یونانی در سرزمینهای پهناور. رواقیگری یکی از اصلیترین فلسفههای این دورهست. زنون بنیانگذار رواقیگریه و امپراتور روم، مارکوس آورلیوس مشهورترین چهرهی رواقی. فلسفههای این دوره از جمله رواقیگری، فردمحورند: سعادتِ فردی وُ اخلاق اصلیترین دغدغهشونه. مارکوس ارولئوس در تأملات مینویسه که انسان در جهانی ساکنه که یا سبکانش در دستِ خداست یا اتمهای کور اون رو میرونن، در هر صورت باید نصیب و تقدیرش رو بپذیره. [مکث] عقل و لوگوس و آتش یکسانی در تمام اجزای جهان برقراره، پس عاقلانهترین موضع نسبت به امور جهان هماهنگیه. عقل مشترک در نوع بشر، منشا قوانینِ اخلاق مشترکه برای انسان و این ما رو جهانوطن میکنه.
خوشحالم که دیدن رو میشنوید. برام در توئیتر، تلگرام، اینستاگرام یا کستباکس بنویسید. یا به من ایمیل بنویسید. هر جا هر چیزی بنویسید رو مشتاقانه میخونم و جواب میدم. شناسهی دیدن در همه جای didanpodcastه. ایمیلش هم didanpodcast@gmail. تا به امروز بیش از ۲۰۰ هزار بار شنیده شده. شما و فقط شما دیدن رو به دیگران معرفی کردید، بدون معرفی شما دیدن این مقدار شنیده نمیشد. لطفاً لطفاً دیدن رو در گروه، کانال و حسابهایی که دسترسی دارید معرفی کنید. ضمناً از طریقِ صفحهی دیدن در حامی باش میتونید از دیدن حمایت کنید. دوستان خارج از ایران، میتونند از طریق سایت pateron و آدرسِ pateron.com/didanpodcast از دیدن حمایت مالی کنند.
درقسمت بعدی خیلی بیشتر از تاملات نقل قول میارم. در موردِ رواقی زیستن، رواقی مردن، و هنر و زیبایی حرف میزنم. دستِ آخر هم به نقد آنچه از رواقیان گفتیم میپردازیم. فعلاً تا بعد…